خلاصه کتاب هنر ظریف بیخیالی : نوشته: مارک منسون

معرفی و خلاصه کتاب هنر ظریف بیخیالی : نوشته: مارک منسون

 

مارک منسون توی این کتاب میگه که ما آن‌قدر فرصت و قدرت و انرژی نداریم که به همه چیز اهمیت بدیم. باید بی‌خیال خیلی چیزها بشیم تا بتونیم فکر و ذهن و انتخاب‌ها و تصمیم‌های خودمون رو، روی گزینه‌های محدود و مشخص، متمرکز کنیم». این کتاب حرفش این نیست که کلا بی‌خیال باشیم، مسئله اینه که به چه چیزهایی اهمیت بدیم، و چطور نسبت به چیز‌هایی که هیچ اهمیتی ندارن، بی‌خیال باشیم.

 

 

خلاصه متنی رایگان کتاب هنر ظریف بیخیالی

 

این رو همه ی ما قبول داریم که ما در حال حاضر رفاه و امکانات بیشتری نسبت به پدربزرگ ها و مادربزرگامون داریم

پیشرفتای علمی‌و پزشکی باعث شدن که امید به زندگی افزایش پیداکنه. پس باید خوش حال باشیم درسته؟ ولی ما بازم در مورد خیلی از جنبه‌های زندگی مون نگرانیم و همش استرس داریم. اما چرا؟ چی باعث این اتفاق شده؟ دلیلش اینه که ما اونقدر باگزینه‌های مختلف احاطه شدیم که وسوسه میشیم همشونو امتحان کنیم. این باعث میشه به جای این که رو یه زمینه تمرکز کنیم، خودمونو با گزینه‌های مختلف سردرگم کنیم.

طبیعتاً با این کار بیش از حد خودمونو تحت فشار قرار میدیم؛ در نتیجه کم کم انرژیمون رو از دست میدیم. راه حل اینه که اول بررسی کنیم چی واقعا برامون اهمیت داره و حیاتیه. بعدش دیگه بیخیال گزینه‌های دیگه بشیم و بهشون اهمیتی ندیم. این کتاب بهتون کمک میکنه تا گزینه‌های مهم زندگیتون رو پیداکنین و فقط رو اونا تمرکز کنین. فرض کنین که بعد از مرگتون قراره دستاورد زندگیتون رو روی سنگ قبرتون بنویسن. اگه بخواین تو یه جمله خودتون و دستاورد زندگیتون رو توصیف کنین، چی میگین؟ جوابتون به این سوال دقیقا همون چیزیه که هدفتونو شکل میده.

میدونم جواب دادن به این سوال اصلاً ساده نیست. شاید بگین ثروت و داشتن یه خانواده شاد تموم اون چیزیه که می‌خواین. اما خب این خواسته تون اصلاً واضح نیست. یعنی اصلاً مشخص نکردین که منظورتون از ثروت دقیقا چه میزان پوله یا این خانواده شادی که گفتین چه ویژگی‌هایی داره. راستش خواسته‌های مبهم براتون مشکل ایجاد می‌کنن، چون به اندازه کافی بهتون انگیزه برای رسیدن نمیدن.

اما اگه خیلی واضح و با جزئیات کامل چیزی که میخواین رو بگین اون موقع تلاش و پشتکار بیشتری برای رسیدن بهش از خودتون نشون میدین. نکته مهمی که همینجا باید گوش زد کنم، اینه که هیچ کسی فقط با نوشتن اهدافش و تصویرسازی ذهنی به جایی نرسیده. اگه می‌خواین به اهدافتون برسین، باید سختی بکشین. همه کسایی که الان موفقو ثروتمندن، موفقیت خودشون رو مدیون سال‌ها تلاش و پشتکار زیاد می‌دونن.

 

 

جاده موفقیت یه جاده پر فراز و نشیبه،

 

پس اگه می‌خواین به موفقیت برسین، باید موانع زیادی رو پشت سر بذارین. توی این مسیر شما به اراده و انگیزه زیادی نیاز دارین چون بدون اراده قوی و اشتیاق سوزان نمی‌تونین از سد مشکالتی که براتون پیش میاد عبور کنین و خیلی زود جا می‌زنین. برای مثال فرض کنین که هدفتون اینه که مدیر عامل یه شرکت بزرگ بشین. خب حالا با فکر کردن به قدرتی که یه مدیر عامل داره و پولی که در میاره، اشتیاق و انگیزه پیدا می‌کنین و میگین من باید یه مدیرعامل بشم.

اما رسیدن به این هدف اصلاً ساده نیست. شما میدونین یه مدیرعامل چه قد سختی میکشه چه قد فشرده کار میکنه و چه قد فشار روشه؟ می‌دونین چه تصمیمای سختی باید بگیره؟ باید همیشه آمادگی اینو داشته باشه که اگه الازم بود، بعضیا رو اخراج کنه. اینکارا رو کسی که شخصیت متزلزلی داره نمی‌تونه انجام بده. در نتیجه علاوه بر این که دارین برای رسیدن به سمت مدیرعاملی تلاش می‌کنین، باید روی شخصیت و خصوصیات اخلاقی خودتونم کار کنین. این کاریه که یه شبه نمیشه انجام داد. شما برای موفقیت توی هرکاری باید سختی زیادی رو تحمل کنین، پس چرا دنبال خواسته‌ای نباشین که ارزش اینهمه سختی کشیدن رو داشته باشه.

منظورم اینه که باید ببینین دقیقا از انجام چه کاری لذت می‌برین. وقتی یه کاریو دوست داشته باشین تموم سختیاش رو به جون میخرین و هیچ وقت با اولین مانعی که سر راهتون قرار گرفت، تسلیم نمیشین. برای مثال، مارک منسون فهمید که دوست داره در مورد روابط عاشقانه بنویسه، به خاطر همین تصمیم گرفت یه وبلاگ درست کنه و در مورد روابط عاشقانه نکته‌هایی رو به اشتراک بذاره. این کار اولش براش پر از چالش بود، اما به خاطر عشقش به این کار، همه سختیا رو تحمل میکرد. در نهایت این سختیا جواب داد و اون وبلاگ تونست صدها هزار خواننده جذب کنه. دیگه اونقدر درامد داشت از این وبلاگ که تصمیم گرفت تمام وقتش رو بذاره روش.

اینو یادتون باشه که تنها راهی که میتونین از طریقش توی زندگی تون پیشرفت کنین، پیدا کردن هدفیه که حاضر باشین برای رسیدن بهش سختی بکشین. توی این مسیر خیلی مهمه که به کارایی که خوش حالتون نمیکنن نه بگین. فقط روی کارای کمی ‌تمرکز کنین که باعث خوش حالیتون میشن و به بقیه کارا هیچ اهمیتی ندین.

 

 

میخوام براتون داستان زندگی یه گیتاریست معروف رو تعریف کنم

داستانی که یه نکته خیلی مهم تو خودش داره. دیو ماستین یه گیتاریست آمریکایی بود. ماستین درسال 1983 از گروه موسیقی متالیکا بیرون انداخته شد، اونم درست وقتی که متالیکا داشت مشهور میشد. دیو به شدت از این اتفاق عصبانی شد و تصمیم گرفت که به اونا نشون بده که چه اشتباهی کردن. او دو سال بی وقفه تلاش کرد تا مهارتاش رو بهبود بده.

دیو دنبال موزیسین‌هایی بود که بتونه باهاشون یه گروه بهتر از متالیکا تشکیل بده. در نهایت او گروه موسیقی مگادث رو تشکیل داد که به شدت هم محبوب شد و تونست بیش از 52 میلیون نسخه از آثارش رو به فروش برسونه. ماستین با وجود این موفقیت‌ها، اصلاً خوش حال نبود، چون داشت خودش رو باگروه قبلیش یعنی متالیکا مقایسه میکرد. به همین دلیل، با این که تونسته بود بدرخشه، ولی به خودش به چشم یه بازنده نگاه میکرد.

این عدم رضایت همیشگی نشون دهنده یه اشتباه رایج در افراده. یعنی اندازه گیری موفقیت خودتون با موفقیت بقیه. با این مقایسه ماستین عملاً وقتی خودش رو موفق میدونست که از گروه متالیکا موفق‌تر میشد.

این کار برای ماستین نشدنی بود، چون واقعا نمی‌تونست بیشتر از گروه متالیکا مشهور بشه. در نتیجه محکوم بود به ناامیدی. پس یادتون باشه برای این که خوش حال باشین، باید ارزش‌های سالم‌تری پیدا کنین تا دستاورداتون رو با اونا قضاوت کنین.

 

 

پیت بست یکی دیگه از کسایی بود که از بزرگترین گروه موسیقی تاریخ یعنی بیتلز که در شرف مشهور شدن بود بیرون انداخته شد

 

بست وقتی دید که گروهش بعد از رفتن اون به موفقیت خیلی بزرگی رسیدن، افسرده شد. اما خیلی زود تصمیم گرفت تا ارزش‌هاش رو تغییر بده. اون فهمید چیزی که واقعا براش مهمه، داشتن یه زندگی خانوادگی شاده. بست یاد گرفت که موفقیت و بدبختی خودشو به بودن یا نبودن موسیقی توی زندگیش نسبت نده. همین طرز فکر باعث شد با اینکه گروه‌های موسیقی که توشون عضو بود موفقیت کمی‌داشتن، ولی با تموم وجودش احساس خوش حالی و رضایت کنه. وقتی صحبت از شاد بودن باشه، ارزش‌هایی که برای خودمون تعیین می‌کنیم خیلی مهم‌تر از موفقیت‌های ظاهرین.

غیر از مقایسه کردن خودمون با بقیه، ارزش‌های بیهوده دیگه‌ای هم هستن که مانع رسیدن ما به شادی واقعین. یکی از این ارزش‌ها، اولویت قرار دادن لذته. این اصلاً درست نیست که ما تو زندگی فقط دنبال لذت باشیم. معتادا، منحرفای جنسی و شکم پرستا نمونه‌های بارزی از کسایی هستن که لذت اولویت اصلی زندگیشونه. جالبه که بر اساس تحقیقاتی که انجام شده، کسایی که لذت رو اولویت اصلی زندگیشون در نظر میگیرن، توی زندگی بیشتر از بقیه مضطرب و افسرده هستن. ارزش بیهوده دیگه ای که وجود داره، اینه که موفقیت‌های مالی خودمون رو به عنوان معیاری برای ارزشمند بودن یا نبودن زندگیمون بدونیم.

 

 

واقعیت اینه که پول بیشتر، لزوما شادی بیشتری رو به همراه نداره

 

بر اساس تحقیقاتی که انجام شده، وقتی نیازای اولیه مون توی زندگی برآورده شدن، دیگه از اون به بعد پول بیشتر شادی رو افزایش نمیده. حالا می‌پرسین چطوری میشه از این ارزشای بیهوده دوری کرد؟ جوابش اینه که باید ارزشای خوبی رو پیدا کنین که متناسب با خواسته و نیتتونه. ارزش خوب باید سه تا ویژگی داشته باشه:

بر اساس واقعیت باشه.
برای جامعه مفید باشه.
تاثیر فوری و قابل کنترل داشته باشه. برای مثال بخشنده بودن صادق بودن و تواضع داشتن نمونه‌هایی از ارزش‌های خوبن.
خیلی از نویسنده‌ها و هنرمندای آماتور حاضر نیستن آثارشون رو در معرض عموم قرار بدن. اونا از این میترسن که ممکنه بقیه نظرات منفی بدن و خوششون نیاد. اونا یه هویت برای خودشون ساختن. اینکه در آینده به یه هنرمند بزرگ تبدیل میشن. حالا اگه با نشون دادن کاراشون به بقیه شکست بخورن، هویتشون رو از دست میدن. به خاطر همین، هیچ وقت این کار رو امتحان نمی‌کنن. مارک منسن این پدیده رو قانون اجتناب منسن نام گذاری کرده. یعنی تمایل انسان برای فرار از هر چیزی که هویتش رو به خطر میندازه.

یه راه وجود داره برای اینکه از این تمایل دوری کنیم، اونم الهام گرفتن از مکتب بودیسمه. بودیسم یه مکتب فکریه که به افراد کمک میکنه تا از همه توانایی‌های خودشون برای درک ذات واقعی حقیقت استفاده کنن. به اعتقاد بودیسم هویت فقط یه توهمه. تموم برچسبایی که به خودمون می‌زنیم مثل بدشانس، فقیر، پولدار و خیلی چیزای دیگه ساختگین.این برچسبا واقعی نیستن، برای همین نباید بذاریم که روی زندگیمون تاثیر بذارن و ما رو کنترل کنن.

 

 

برای مثال ممکنه این هویت رو برای خودتون ساخته باشین که شغلتون مهم‌ترین چیزیه که براتون اهمیت داره

 

شما اینقدر شغلتون رو پررنگ کردین که حتی اونو از خانواده و سرگرمی ‌هم مهمتر می‌دونین. این هویت فقط باعث میشه از زندگی لذت نبرین و خانوادتون رو از خودتون دورکنین. شما باید این تصویری که از خودتون دارین رو از بین ببرین، چون این فقط شما رو محدود میکنه. یه هویت جدید برای خودتون درست کنین. هویتی که نمیذاره شادیتون رو فدای کارتون کنین. اینجوری از هر کاری که خوش حالتون میکنه، استقبال می‌کنین.

احتمالا تا الان با افراد از خود راضی که فکر میکنن همیشه حق با اوناست برخورد داشتین. اونا فک میکنن که همه چیو میدونن. حتی وقتی کسی بهشون میگه که حق با اونا نیست، اصلاً گوش نمیدن. شاید فک میکنین که ما اینجوری نیستیم. اما متاسفانه ما هم بعضی وقتا دچار این توهم میشیم. برای اینکه از این توهم خالص بشین باید همیشه موقع زدن هر حرفی به خودتون بگین نکنه دارم اشتباه میکنم. اما خب قبول دارم گفتن اینکار خیلی راحت تر از عملکردن بهشه.

خیلی وقتا همین عقاید اشتباه ما نقطه ضعفامون رو پوشش دادن و برامون تبدیل به یه توجیه شدن برای انجام دادن یا ندادن خیلی از کارا. اگه ما همیشه تصمیمات و رفتارامون رو زیر سوال ببریم، به حقایق تلخی در مورد خودمون پی می‌بریم که اصلا خوشمون نمیاد که قبولشون کنیم. اما اگه آمادگی اینو در خودتون ایجاد کنین که عقاید خودتون رو زیر سوال ببرین و با نقاط ضعفتون رو به رو بشین، می‌تونین رفتار سالم‌تر و زندگی شادتری داشته باشین.

 

 

داستان عشق رومئو و ژولیت معروف‌ترین داستان عاشقانه دنیاست،

 

اما اصلا داستان شادی نیست. این داستان پره از قتل و تبعید و دشمنی که در نهایت به خودکشی این دو عاشق ختم میشه. این داستان غم انگیز به قدرت مخرب عشق رمانتیک اشاره داره. تحقیقات نشون دادن که رابطه‌های پر شور و شوق و عشق‌های آتشین، تاثیر محرکی مشابه با تاثیر کوکائین روی مغز دارن.

یعنی موقع عاشقی احساس فوق العاده‌ای دارین و در اوج هستین. اما بعد از بحث و اختلاف نظر یا تکراری شدن طرف مقابل، مجدداً این حالت رو از دست میدین و سقوط می‌کنین. بعدش دوباره دنبال اون حس در اوج بودن میگردین و اگه تو طرف مقابلتون پیداش نکنین تو یه آدم دیگه‌ای دنبال این حس میگردین.

متاسفانه ته این مسیر درد و رنجه و هیچ شادی پایداری نداره. تا قرن 19 ام اکثر روابط و ازدواجا بر اساس خصوصیات رفتاری افراد و مهارتای اونا بود، نه بر اساس عشق زیاد. اما الان شرایط تغییر کرده. این روزا عشق و احساسات به عنوان یه ایده آل در نظر گرفته میشه و این میتونه باعث دل شکستگی بشه.

 

 

حالا حتما می‌پرسین که باید کلاً بیخیال عشق بشیم؟ خب نه دقیقاً!

 

عشق میتونه هم مفید باشه هم مضر. عشق مضر وقتی اتفاق میوفته که هر کدوم از دو نفر از عشق برای فرار از مشکالتشون استفاده کنن. برای مثال ممکنه از زندگیشون راضی نباشن، به خاطر همین از عشقشون نسبت به هم به عنوان عاملی برای اینکه توجه خودشون رو منحرف کنن استفاده میکنن. خب متاسفانه هیشکی نمی‌تونه مشکالتش رو تا ابد مخفی نگه داره. در نهایت اجتناب از مشکلات که به شکل عشق نمایان شده بود، کم کم از بین میره.

از اون طرف عشق مفید وقتی اتفاق میوفته که دو طرف رابطه به شدت به دوستی بینشون اهمیت بدن و به جای این که از عشق برای منحرف کردن توجه خودشون استفاده کنن، به هم دیگه متعهد میمونن. توی یه عشق حمایت کننده، دو طرف به جای اینکه روی احساسات خودشون تمرکز کنن، از طرف مقابلشون حمایت میکنن. اما توجه کنین که باید طرف مقابل از شما بخواد که حمایتش کنین و این موضوع کاملاً اختیاری باشه. اگه یکی از طرفین بخواد با گذاشتن محدودیت‌های بیشتر روی زندگی شریکش کنترل داشته باشه و به زور مشکالی شریکش رو حل و فصل کنه، اینجاس که چالش بزرگی پیش میاد. اگه یه فرد بخواد بر فرد مقابلش سلطه داشته باشه میشه عشق مضر.

شاید دوست نداشته باشیم بهش فکر کنیم، اما هممون بالاخره یه روز می‌میریم. اینکه چطور بامرگ کنار بیایم، تا حد زیادی بستگی به این داره که همین الان چطوری زندگی می‌کنیم. برای این که کاملاً درک کنین که مرگ تا چهحدزندگیمون رو کنترل میکنه، میتونیم به کتاب «انکار مرگ» نوشته «ارنست بکر» نگاهی بندازیم. بکر تو این کتاب دو ایده کلی رو ارائه میکنه:

ایده اول اینه که انسان‌ها به شدت از مرگ هراس دارن. بر خلاف بقیه حیوانات انسان‌ها این قابلیت رو دارن تا در مورد شرایط فرضی فکر کنن. ما میتونیم تصور کنیم که زندگیمون چجوری میتونست باشه، اگه تو دانشگاه یه رشته دیگه میخوندیم. اما این توانایی ما برای فرضیه سازی یه نکته منفی هم داره. ما می‌تونیم تصور کنیم که بعد از مرگمون چه اتفاقایی برامون میوفته.
ایده دوم بکر اینه که از اونجایی که می‌دونیم محکوم به مرگیم، سعی می‌کنیم یه هویت ذهنی از خودمون درست کنیم که حتی بعد از مرگمون هم به حیات ادامه بده. یعنی ما زندگی فانی خودمون رو صرف پیدا کردن جاودانگی می‌کنیم. یعنی چیزایی که بعد از مرگمونم جاودانه باشن و به حیات ادامه بدن.
همین آرزو هست که بعضیا رو ترغیب میکنه که دنبال شهرت باشن و بعضیام دنبال این باشن که یه نشونه از خودشون توی دین سیاست یا تجارت باقی بذارن. اما این رویای جاودانگی برای جامعه مشکلاتی رو به وجود میاره. خواسته مردم برای تغییر دنیا مطابق با میلشون باعث جنگ و خرابی شده. این به کنار، این خواستمون که یه نشونه‌ای از خودمون به جا بذاریم برامون استرس و اضطراب به همراه داره.

راه حل اینه که بیخیال جاودانگی بشیم. کمترین اهمیت رو به قدرت و شهرت بدیم و در عوض روی زمان حال تمرکز کنیم. در زمان حال زندگی کنیم و شادی و لذت رو به بقیه منتقل کنیم. افکارمون نباید فقط محدود به مرگ باشه. اگه می‌خوایم یه زندگی شاد داشته باشیم، دنبال چیزایی باشین که ازشون لذت می‌برین.

 

لطفاً نظرها، پیشنهادها و پاسخ خود را با ما و سایر همراهان آکادمی نسیم سبحان در بخش نظرات (زیر همین مقاله) به اشتراک بگذارید.

1 دیدگاه در “خلاصه کتاب هنر ظریف بیخیالی : نوشته: مارک منسون

  • maryambayat5566 گفت:

    برای رسیدن به خواسته ها و اهداف باید سختی کشید. به راحتی نمیشه به هدف رسید وقتی میخواهی به هدفت برسی باید در موردش تحقیق کنی و ببینی هدفت را دوست داری یا علاقه داری یا نه

دیدگاه خود را بنویسید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.