معرفی و خلاصه کتاب گلوله برفی : نوشته: وارن بافت
این کتاب زندگینامه کامل و فوقالعاده وارن بافِت، یکی از ثروتمندترین و موفقترین افراد جهانه که خوندنش رو به همه توصیه میکنیم! این کتاب برای اونایی که قصد دارن یه کسب و کاری راه اندازی کنن، نکات خیلی ارزشمندی داره.بافِت توی زندگی خودش تصمیم گرفت که ثابت کنه با اخلاقگرایی و درستکاری هم میشه پیشرفت کرد و موفق شد! اون مردیه که با لقب معجزه شهر اوماها شناخته میشه و زندگی پر فراز و نشیبش پر از تجربه و درس زندگیه که به درد هممون میخوره!
خلاصه متنی رایگان کتاب گلوله برفی
آلیس شرودر تحلیل گر نشریات صنعت بیمه و بورسه
آلیس شرودر کارشو به عنوان حسابدار مالی شروع کرد و وقتی توی Morgan Stanley شروع به کار کرد موفق شد با وارن بافت گفت و گو کنه که همین گفت و گو باعث شداین کتاب رو بنویسه.این کتاب یکی از پرفروش ترین کتابهای آمازون هم محسوب میشه.
وارن بافت در روز 20 ام آگست سال 1930 به دنیا اومد. یعنی دقیقا 10 ماه بعد از سه شنبه سیاه. دراین روز نحس بازار سهام سقوط کرد و کشور آمریکا دچار رکود بزرگ شد. پدر او هاوارد بافت یک کارگزار بورس بود که حتی در آن دوره نامناسب اوراق قرضه و بهادار قابل اطمینان به فروش میرساند. در نتیجه خانواده بافت برخالف بسیاری از خانوادهها توانستند در آن رکود بزرگ دوباره روی پای خودشان بایستند و در دهه 30 یک زندگی مرفه داشته باشند. در اون زمان اوضاع برای بافت راحت نبود، چون مادر بسیار سخت گیری داشت که زود عصبانی میشد. اخلاقی که باعث میشد بی دلیل فرزندانش رو تنبیه کنه. وارن که از رفتار آزاردهنده مادرش ناراضی بود، دنبال یه راهی برای فرار میگشت.
البته مادرش بیشتر دوریس، خواهر بزرگش رو اذیت و تنبیه میکرد، اما وارن باز هم به دنبال راههایی بود که از عصبانیت مادر دوری کنه.این راه فرار برای وارن همان ارقام و احتمالات بودن. وارن و دوستش راس، پس از پایان کلاسهای پایه اول رویایوان خانه راس مینشستند و شماره پلاک ماشینهایی که رد میشدند را یادداشت میکردند. پدر و مادرشان فکر میکردند که دارن مثلاً تعداد ماشینایی که رد میشن رو میشمرن، اما در حقیقت آنها بااین کار به پلیس کمک میکردند تا دزدان بانک را دستگیر کنن، چون خیابان آنها تنها راه فرار ممکن از بانک محلی بود. وارن گاهی اوقات میتوانست آخر هفتهها را در دفتر کار پدرش بگذراند و با علاقه فراوا،ن قیمتهای سهام که روی تخته سیاه نوشته شده بود را یادداشت کند. وارن بااین کار میتوانست از خانه دور بماند.
بقیه اعضای خانواده که علاقه وارن به ارقام، احتمالات و آمار را دیدند، او را تشویق کردند. پدربزرگ وارن در سن 8 سالگی به او یک کتاب آمار بیسبال داد. هدیهای که وارن رو خیلی خوش حال کرد. وارن چندین ساعت وقت میذاشت تا هر صفحه آن را حفظ کند. وارن هدیه دیگری از خاله عزیزش آلیس گرفت. یک کتاب در مورد بازی پیچیده بریج که یک نوع بازی ورق بود. وارن اینقدر به آن علاقهمند شد که حتی الان هم که پیر شده از آن لذت میبرد.
پول تنها چیزی بود که وارن بیشتر از اعداد و ارقام بهش علاقه داشت
وارن تو نه سالگی با فروش بستههای آدامس و نوشابه به همسایهها پول درمیاورد. یک سال بعد در مسابقههای فوتبال دانشگاه اوماها بادام زمینی فروخت. در سال 1940 وقتی در کتابخانه «کتاب هزار راه برای به دست آوردن هزار دلار» رو دید بیشتر به پول درآوردن علاقه پیدا کرد. بافت به خودش قول داد تا 35 سالگی میلیونر شود. او تا سن 11 سالگی 120 دلار پس انداز داشت که در سال 1941 پول زیادی بود. او با انجام این کار میخواست ثابت کند که کودک با اراده و مصممی است.او با ان پول اولین سرمایه گذاری خودش را انجام داد و شش سهم شرکت Preferred Service Cities را خرید.
سه سهم برای خودش و سه سهم برای خواهر بزرگش دوریس. وارن در دبیرستان توپ گلف میفروخت و ماشینهای پین بال که یه نوع ابزار سرگرمی و بازی بود را میخرید و سپس آنها را به آرایشگاهها کرایه میداد. اما درآمدش وقتی زیاد شد که شروع کرد به روزنامه فروشی. در سال 1942 پس از اینکه پدرش در مجلس نمایندگان به عنوان نماینده حزب جمهوری خواه برای منطقه دوم نبراسکا انتخاب شد، به واشنگتن نقل مکان کردن. در همان زمان بود که بافت مسئولیت تحویل روزنامه و فروش اشتراک در سه مسیر مختلف را بر عهده گرفت. در یکی ازاین سه مسیر سه اپارتمان محبوب وجود داشت که بسیاری از سناتورهای آمریکایی در انجا زندگی میکردند. از انجایی که بخشی از سود فروش اشتراک روزنامه به او میرسید بیشتر انگیزه میگرفت و بیشتر برای فروش اشتراک تلاش میکرد.
وارن در دوران روزنامه فروشی ماهانه 175 دلار درآمد داشت یعنی بیش از درآمد معلمان مدرسه اش و طولی نکشید که پس اندازهایش به 1000 دلار رسید. وارن در 1944 در 14 سالگی اولین گزارش مالیاتی خود راثبت کرد او دراین گزارش ساعت مچی و دوچرخه اش را معاف از مالیات اعلام کرد و در مجموع 7 دلار مالیات پرداخت.
به خاطر علاقه شدید بافت به پول و ارقام دوستاش توی کتاب یادگاری پایان دبیرستان اسمش رو کارگزار بورس آاینده گذاشتن
بعد از پایان دبیرستان بافت تصمیم گرفت در دانشگاه نبراسکا رشته اقتصاد و حسابداری بخونه. با ورود به دانشگاه مشخص شد که بافت خیلی مرد تمیز و مرتبی نیست. اولین هم اتاقیش به حدی از نامرتب بودن بافت اذیت شده بود که تصمیم گرفت اتاقش رو عوض کنه. رفتن هم اتاقیش باعث شد که بافت با خیال راحت به موسیقی گوش بده و وقتی برای تمیز کردن اتاقش نذاره. بقیه دانشجوها عملا وقتی برای گوش دادن موسیقی نداشتن و مجبور بودن برای قبول شدن سخت تلاش کنن و درس بخونن، اما بافت خیلی راحت تموم کتابای دانشگاهی رو حفظ میکرد و کلمه به کلمه برای استاداش بازگو میکرد.
بعد از اتمام مقطع لیسانس که خیلی برای بافت راحت بود دانشکده اقتصاد دانشگاه هاروارد درخواست بافت رو برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس رد کرد. اما این اتفاق برای بافت اتفاق خوبی بود. بافت در دانشگاه کلمبیا پذیرفته شد، جایی که میتونست زیر دست بنجامین گراهام نویسنده کتاب «سرمایه گذار هوشمند» تعلیم ببینه. بافت این کتاب گراهام رو خیلی دوست داشت و بعد ازاین که فهمید گراهام توی دانشگاه کلمبیا تدرس میکنه، کاملاً هاروارد رو فراموش کرد.
نویسنده کتاب «تحلیل اوراق بهادار» یعنی دیوید داد هم یکی دیگه از اساتید این دانشگاه بود که بافت به او علاقه مند بود. بافت از هر دوی اینها سیاستهای اصولی سرمایه گذاری رو یاد گرفت. مثلاً بافت یاد گرفت که بررسی یک شرکت از بالا به پایین برای محاسبه ارزش ذاتی اون اهمیت داره، یعنی ارزش واقعی یک شرکت. سپس این مقدار با ارزش مفروض یا قیمت فروش سهام شرکت در بازار مقایسه میشه. وقتی که ارزش ذاتی یک شرکت خیلی بیشتر از ارزش مفروضش باشه، حالتی پیش میاد که گراهام به اون ته سیگار میگه. به معنی تجارتی که کمتر از ارزش واقعیش ارزشگذاری شده و ارزش سرمایه گذاری داره. موفقیت گراهام به این خاطر بود که تشخیص داد احتمال رسیدن ارزش مفروض به ارزش ذاتی خیلی زیاده.
بافت توی دانشگاه کنار دخترا احساس راحتی نمیکرد
به خاطر این کم رویی بیش از حدش تصمیم گرفت که به کلاس سخنرانی بره تا بتونه اعتماد به نفسشو بیشتر کنه و کمتر خجالت بکشه تا بتونه دل یه خانم جوون رو به دست بیاره. اسم این خانم جوون سوزی تامپسون بود. پدر سوزی از بافت خوشش اومده بود اما مدت زیادی طول کشید تا خود سوزی به بافت علاقه مند بشه. بافت پسر خجالتی بود و برای تحت تاثیر قرار دادن سوزی بیش از حد تلاش میکرد. به خاطر همین از دید سوزی بافت لوس و مغرور بود. اما وقتی سوزی یه فرصت به بافت داد، متوجه شد که طرز برخوردش فقط به خاطر خجالتی بودنشه و در نهایت سوزی عاشق همین خجالتی بودن بافت شد.
این دو نفر در سال 1952 با هم ازدواج کردن و بافت مشغول کار توی شرکت سرمایه گذاری قدیمی پدرش شد. فرزند اولشون به نام سوزی آلیس بافت در سال 1953 به دنیا اومد. در همون سال بافت شغلی رو به دست آورد که همیشه آرزوشو داشت، یعنی کار توی شرکت سرمایه گذاری بنجامین گراهام به نام گراهام نیومن. بافت توانایی هاشو توی این شرکت به خوبی نشون داد، اما خیلی زود فهمید که از کارگذار بورس بودن متنفره. برای بافت حتی فکر اینکه توی سرمایه گذاری اشتباه کنه و پولی رو که به دست آورده رو به باد بده اذیت کننده بود. به خاطر همین خیلی زود به طراحی شرکتش پرداخت.
بعد از تولد فرزند دومش هاوی گراهام بافت تونست رویاشو به واقعیت تبدیل کنه. او در سال 1956 شرکت بافت و شرکا با مسئولیت محدود را تاسیس کرد. بافت میخواست که این شرکت فقط شامل دوستان و اقوامش باشه. او میخواست قوانین سادهای برای هر سرمایه گذاری وجود داشته باشه تا هم کسی ناامید نشه هم توقعات غیر واقعی نداشته باشه. توی همین زمان شهرت وارن بافت به خاطر بنجامین گراهام استاد و رئیس سابقش بیشتر شد. گراهام بعد از این که بافت شرکتش رو ترک کرد، خودشو بازنشست کرد و شرکتش رو تعطیل کرد و بافت رو به عنوان مردی قابل اعتماد به مشتریاش معرفی کرد که پول خودشونو برای سرمایه گذاری به اون بسپرن.
بافت توی سال اول تاسیس شرکتش هشت مجموعه شراکت رو با گروههای مختلفی از دوستاش شروع کرد که به او مبالغی از 50000 دلار تا 120000 دلار برای سرمایه گذاری داده بودن.
بافت هر دفه که شراکت جدیدی رو آغاز میکرد، اول مطمئن میشد که همه فلسفه اونو متوجه شدن
بافت این فلسفه رو داشت: فقط توی سهامی که کمتر ارزش گذاری شده باشه سرمایه گذاری میکنه و تموم درآمد حاصل از این سرمایه گذاری ها هم دوباره تو همین سهام سرمایه گذاری میشه. این فلسفه چیزی شبیه یه گلوله برفی کوچیکه که بالای تپه به پایین قل میخوره. گلوله برفی در ابتدا به اندازه یه مشته که کم کم بزرگتر میشه. بافت همینطور به اونا گفت که از اون دسته سرمایه گذارایی نیست که وقتی ارزش سهام به حد مشخصی رسید پولشو نقد کنه. در واقع بافت به شدت صبور بود. این صبوری دائم بافت نتیجه بخش بود. در پایان سال 1956 شرکتاش به میزان 49 درصد از بازار پیشی گرفتن.
این میزان در پایان سال 1950، 10 درصد و در پایان سال 1960، 29 درصد بود. گلوله برفی بافت کم کم داشت بزرگ و بزرگ تر میشد. با آغاز دهه 60 بافت بیش از یک میلیون دلار رو مدیریت میکرد. توی این زمان بازار بورس نوسانی به سمت بالا داشت. این نوسان روند کارهای بافت رو تغییر نداد و بافت همچنان دنبال شرکتهایی بود که کمتر ارزش گذاری شده بودن. وقتی بافت چیزی رو که میخواست پیدا میکرد تا جای ممکن سهام اون شرکت رو میخرید به خاطراین که بتونه جایگاهی توی هیئت مدیره اون شرکت به دست بیاره تا مطمئن بشه که مدیرای اون شرکت کار احمقانهای با پول سرمایه گذارا انجام ندن.
بافت تموم کاغذبازیهای تجاریش رو هم زمان با مدیریت میلیونها دلار انجام میداد. بافت در سال 1962 تصمیم گرفت که وضعیت رو برا خودش ساده تر کنه، به خاطر همین شراکتهای فردی خودشو منحل کرد و همه رو به یه موجودیت تبدیل کرد.شرکتی به نام Partnership Buffett یعنی شراکت بافت با مسئولیت محدود.
توی همین دوران بود که موفقیت بافت به وال استریت در نیویورک رسید،
جایی که بافت داشت تبدیل میشد به یکی از مشهورترین سرمایه گذاران عمده خارج از نیویورک. اما بعضی از ثروتمندای قدیمی به رشد بافت شک داشتنو پیش بینی میکردن که او به زودی ورشکست میشه.
یکی از افرادی که استعدادهای وارن بافت رو از همون اوایل شروع کارش تشخیص داد یه وکیل و سرمایه گذار پاره وقت به نام چارلی مانگر بود. این دو نفر دیدگاه و تفکر مشابهی داشتن. دوستی این دو در سال 1959 و بعد از یه قرار نهار طولانی شکل گرفت. دوستی که منجر به یه همکاری تجاری ثمربخش شد. دیدگاه مانگر بافت رو با فرصتهای بزرگتری آشنا کرد و بهش کمک کرد تا بفهمه که میتونه در عین حال هم حاشیه امنیت رو حفظ کنه و هم فراتر از اون سهام شرکتهای ته سیگار بره.
شرکت بافت داشت یه گام بزرگ رو به جلو برمیداشت. گامیکه به خاطر انتخاب درست یه سهام بخصوص بود. وقتی که جان اف کندی در سال 1963 ترور شد همه مردم و سرمایه گذارا تمرکزشون رویاین اتفاق بود.بافت هم از روی عادت همیشه در حال خوندن صفحات روزنامههای مختلف بود که ناگهان داستانی درمورد یه رسوایی به چشمش خورد.یه رسوایی توی تجارت سویا که شرکت American Express و بانی این اتفاق بود.
یکی از شعبههای این شرکت تایید کرده بود که بعضی از تانکرای ذخیره سازی روغن سویا با آب دریا پر شده بودن. نتیجه این شد که سهام این شرکت به شدت افت کرده بود. اما بافت میدونست که سهاماین شرکت دوباره به جایگاه قبلیش برمیگرده. به خاطر همین وقتی که قیمت ها در ماه ژانویه 1964 به کم ترین حد خودش رسید بافت کم کم شروع به سرمایه گذاری دراین شرکت کرد.اول 3 میلیون دلار و بعد تا سال 1966، 13 میلیون دلار در این شرکت سرمایه گذاری کرد. طبیعتا این شرکت به جایگاه قبلی خودش برگشت و شرکت بافت سود زیادی کرد تا حدی که تونست شرکتها رو به طور کامل خریداری کنه.
یکی از خریدهاش شرکتی بود که بعداً ماهیت اصلی بافت رو معنی میکرد،
یعنی یه شرکت کوچیک نساجی به نام Berkshire Hathaway که توی ایالت ماساچوست بود. تحقیقات و بررسیهای بافت نشون میداد که ارزش ذاتیاین شرکت 22 میلیون دلاره که در اصل هر سهمش باید به قیمت 19 دلار و 46 سنت فروش بره اما داشت با قیمت 7 دلار و 50 سنت معامله میشد.
در سال 1965 بافت با خرید 49 درصد سهام این شرکت با قیمت تقریبا 11 دلار به ازای هر سهم تونست حق کنترل شرکت رو به دست بیاره. در همون سال وارن و سوزی به خاطر سرمایه گذاری در American Express تونستن 2.5 میلیون دلار دیگه هم سود کنن. هدف بافت این بود که توی 35 سالگی بتونه میلیونر بشه که با این اتفاقا تونست خیلی فراتر ازاین هدفش بره.
وقتی بافت شرکتBerkshire Hathaway رو خرید دردسرای زیادی براش به وجود اومد تا حدی که تقریبا از کارش پشیمون شده بود. اما خب بافت سرمایه گذاری نبود که به راحتی کنار بکشه. بافت در سال 1958 خرید مشابهی درایالت نبراسکا انجام داد و شرکتDempster Mill Manufacturing رو خرید که آسیاب بادی و ابزار آلات آبیاری میساخت. اما بافت فرد نامناسبی رو به عنوان مدیر انتخاب کرده بود و خیلی زود شرکت ورشکست شد. بافت تصمیم گرفت که داراییهای شرکت رو نقد کنه.
در نتیجهاین اتفاق افراد زیادی کارشونو از دست دادن و تجمعات اعتراض آمیز زیادی رو اطراف شرکت انجام دادن. بافت برایاین که دوباره اینجور اتفاقی نیوفته، تصمیم گرفت که فرد مناسبی رو برای شرکت Berkshire Hathawayبه عنوان مدیر انتخاب کنه تا تجارتش رو حفظ کنه. این تصمیم با چالشهای زیادی مواجه شد، چون هزینههای شرکت افزایش پیدا کرده بود و ماشین آلات هم شرکت نیاز به نوسازی داشتن. اما بافت هیچ وقت پول هدر نمیداد و به خاطر همین حاضر نمیشد که سرمایه بیشتری به شرکتی اضافه کنه که احتمال سود دهیش خیلی کمه.
اما با وجود تموم این مشکالت بافت تونست با خرید سهام سودآور در هر فرصت ممکن این شرکتو حفظ کنه
در نهایت تونست سهام شرکت Berkshire Hathawayرو به یکی از ارزشمندترین سهامها در دنیا تبدیل کنه. شرکت سرمایه گذاری بافت توی وضعیت مناسبی بود تا حدی که تصمیم گرفت قوانین سرمایه گذاری رو سفت و سخت کنه و به اعضای جدید اجازه ورود نده. در پایان دهه 60 میلادی شرکتهای فناوری در حال رشد و بیشتر شدن بودن به خاطر همین بافت یه قانون جدید برای خودش گذاشت.
این که سهام شرکتی که محصولشو نتونه کامل درک کنه رو هیچ وقت نمیخره. بافت به قول خودش دوست داشت همه چی آسون، امن، سودآور و دلچسب باشه. به خاطر همین قانون دیگهای هم گذاشت. بر اساس این قانون با شرکتهایی که مشکلاتی در زمینه نیروی انسانی دارن، مثل اخراجهای قریب الوقوع، بستن شعبهها یا سابقه درگیری مدیرا با اتحادیههای کارگری نباید همکاری کنه.
بافت عمال هیچ اهمیتی به ظاهرش نمیداد و با این که میلیونر بود، لباسای رنگ و رو رفته اش زبانزد عام و خاص بود. چیزی که برای یافت اهمیت داشت، جزئیات و ویژگیهای افرادی بود که مسئولیت تجارتهاش رو به عهده داشتن. بافت همیشه وقتی خریدهای تجاریشو انجام میداد، مطمئن میشد که افراد مناسبی اونا رو مدیریت میکنن. بافت عادت کرده بود که با مدیرای شرکتها ملاقات کنه تا بتونه با اونا به خوبی آشنا بشه. مطمئن بشه که اونا مشتاق و قابل اعتمادن. بافت برای یه مدت روی یه شرکت بیمه در اوماها به نام National Indemnity متمرکز بود. اما وقتی تصمیم به خرید این شرکت گرفت که با جک رینگوالت آشنا شد.
بافت بلافاصله تشخیص داده بود که او مدیر بزرگیه. کارها و تصمیمات بافت تویاین زمان بسیار هوشمندانه بودن جوری که تا پایان سال 1966 وضعیت شرکتهای بافت از هر زمان دیگهای بهتر شده بود و عملکردش 36 درصد بیشتر از بازار بود.بافت مدیرای شرکتها و شرکای سرمایه گذاریشو مثل خانواده خودش میدونست. بافت با پایان دهه 60 میلادی تصمیم گرفت تموم سهم شرکاش رو بخره تا به شراکت هاش پایان بده و وقت بیشتری رو با همسرش سوزی بگذرونه.
البته سوزی هم سرش شلوغ بود
سوزی سراغ خوانندگی رفته بود و توی مسائل اجتماعی دهه 60 آمریکا مثل تظاهرات حقوق مدنی و تظاهرات ضد جنگ شرکت میکرد. وارن بافت هم که تا اون زمان خودشو از سیاست دور نگه داشته بود، بالاخره وارد سیاست شد و در سال 1967 مسئول خزانه داری دفتری یوجین مک کارتی نامزد دموکرات ریاست جمهوری درایالت نبراسکا شد. بافت ورودش به سیاست رو تا حد زیادی به خاطر مرگ پدرش که جمهوری خواه متعصبی میدونست، چون میتونست بدون اینکه نگران ناامید شدن پدرش باشه، عقاید سیاسی خودش رو ابراز کنه.
وقتی که بافت در واشنگتن روزنامه تحویل میداد، رویای اینو داشت که یه روز بتونه روزنامه خودشو داشته باشه. در سال 1969 وقتی درآمدای بافت به 16 میلیون دلار رسید کنترل روزنامه Omaha Sun رو در اختیار گرفت و رویاش رو به حقیقت تبدیل کرد. در سال 1972 این روزنامه توی یه مقاله به بررسی یه پناهگاه برای پسران بی خانمان به نام Boys Town در شهر اوماها پرداخت که به سال 1913 برمیگشت.
این پناهگاه محوطه خیلی بزرگی داشت و شامل مزرعه و استادیوم بود که توسط یه روحانی به نام ادوارد فلنگن اداره میشد. اونجا تنها 665 پسر رو به همراه 600 کارمند اسکان داده بود. مسئله به نظر مشکوک میومد، برای همین بافت به سردبیر روزنامه کمک کرد تا در این مورد تحقیق کنه.
این شک بافت به یه کشف بزرگ ختم شد. پناهگاه Boys Town اهداییها، کمکهای مالی و بودجهها رو احتکار میکرد که ارزشی معادل 18 میلیون دلار در سال داشت. این مقاله با عنوان Boys Town ثروتمند ترین شهر آمریکا در روز 30 مارس 1972 به چاپ رسید که به خاطر این مقاله روزنامه بافت برنده جایزه پولیتزر با عنوان روزنامه نگاری برجسته منطقهای شد. این قضیه به سرعت به سطح ملی رسید و باعث شد اصلاحاتی در روش مدیریت سازمانهای غیرانتفاعی به وجود بیاد. بافت بعد از این موفقیت سراغ روزنامه واشینگتن پست رفت. او در تابستان سال 1973 صاحب بیش از 5 درصد سهام واشینگتن پست شد و تلاش میکرد رابطه نزدیکی با کی گراهام ناشر این روزنامه داشته باشه. بافت تونست یه سال بعد به هیئت مدیره این روزنامه بپیونده.
رابطه بین وارن بافت و خانم کی گراهام ناشر واشینگتن پست روز به روز صمیمیتر میشد
از اون طرف همسر بافت به خاطر این اتفاق روز به روز سردتر میشد و در نهایت با مربی تنیس خودش وارد یه رابطه عاشقانه شد. در سال 1977 سوزی به سانفرانسیسکو نقل مکان میکنه، اما به خاطر اینکه عاشق وارن بود، زنی به اسم استرید رو استخدام کرد تا از وارن در نبود اون مراقبت کنه. بافت از رفتن سوزی شوکه شد، اما در نهایت متوجه شد که سوزی نیاز داره تا برای خودش زندگی کنه. وارن بافت از خیلی از جهات هیچ وقت بزرگ نشد. او با این که نزدیک 50 سال سن داشت، اما بازم نامرتب بود و عاشق چیزبرگر و بستنی. بافت همیشه به کارش متعهدتر بود تا خانوادش.
در سال 2001 دوست و همدم بافت یعنی کی گراهام درگذشت. رابطه 30 ساله این دو نفر به شدت صمیمی بود و مرگش ضربه تکون دهندهای برای بافت بود. اتفاق بد بعدی در سال 2003 رخ داد. وقتی سوزی متوجه شد که سرطان دهان بدخیم داره. بافت و سوزی با هم زندگی نمیکردن، اما رابطه شون هنوز صمیمیبود. سوزی در سال 2004 درگذشت. بافت بعد ازاین اتفاق چندین روز از تختش بیرون نیومد، چون نمیتونست با کسی صحبت کنه.
بافت بعد بیرون اومدن از این شرایط، رابطهبهتری با احساساتش ایجاد کرد و میخواست بیشتر با فرزندانش باشه. حالا بافت اعتقاد داشت که راز زندگی رو فهمیده.
اون راز این بود: توسط بیشترین افراد ممکن دوست داشته شوید و در میان افرادی باشید که میخواهید شما را دوست داشته باشند. بافت تصمیم گرفت که 85 درصد برکشایر هاثاوی رو به ارزش 36 میلیون دلار به سازمان خیریه بیل و ملیندا گیتس بده و 6 میلیون دلار دیگه رو بین سازمان خیریه سوزی و سازمانای دیگهای که برای فرزندانش ایجاد کرده بود، تقسیم کنه.
لطفاً نظرها، پیشنهادها و پاسخ خود را با ما و سایر همراهان آکادمی نسیم سبحان در بخش نظرات (زیر همین مقاله) به اشتراک بگذارید.
وقتی درامد بالایی داری همه را خرج خودت نکن به فقرا هم کمک کن
وقتی درامد بالایی داری همه را خرج خودت نکن به فقرا هم کمک کن یعنی دیگران
داستان سرمایه گداری