معرفی و خلاصه کتاب غریزه‌ی زبان : نوشته: استیون پینکر

 

توی این کتاب، با نگاهی عمیقتر به بررسیِ پیچیدگی‌ها و ظرافت‌های زبان می‌پردازیم. «غریزه‌ی زبان» هم یه دوره‌ی فشرده‌ی زبان‌شناسیه و هم یه مردم‌شناسیِ زبانی. این کتاب مهارتِ زبان‌آموزیِ ما رو موردِ بررسی قرار میده و حرفِ حسابش اینه که گرایشِ ما آدما به یادگیریِ زبان به خاطرِ سیم‌کشی و طراحیِ خاصِ مغزِ ماست.

 

خلاصه متنی رایگان کتاب غریزه‌ی زبان

 

اگه شما هم به کتابای حوزه‌ی روانشناسی و ذهن و زبان علاقه‌مند باشید، حتماً اسمِ استیون پینکر (Steven Pinker) رو شنیدید

یکی از تأثیرگذارترین نویسنده‌های دورانِ معاصر که یکی از معروفترین کتاباش، «فرشتگانِ بهترِ ذاتِ ما» هست که توی همین مجموعه‌ی 365 کتاب، خلاصه‌شو داریم. حالا با یه کتابِ فوق العاده‌ی دیگه از آقای پینکر با اسمِ «غریزه‌ی زبان» در خدمتتون هستیم. توی این کتاب، با نگاهی عمیقتر به بررسیِ پیچیدگی‌ها و ظرافتهای زبان می‌پردازیم. «غریزه‌ی زبان» هم یه دوره‌ی فشرده‌ی زبان‌شناسیه و هم یه مردم‌شناسیِ زبانی. این کتاب مهارتِ زبان‌آموزیِ ما رو موردِ بررسی قرار میده و حرفِ حسابش اینه که گرایشِ ما آدما به یادگیریِ زبان به خاطرِ سیم‌کشی و طراحیِ خاصِ مغزِماست.

اگه می‌خواید بدونید چرا یادگیریِ زبانِ اول اینقدر آسونه، با ما همراه باشید.

چرا ما آدما مثلِ آبِ خوردن زبونِ مادری‌مونو یاد میگیریم، اما توی بزرگسالی، یادگیریِ زبان برامون مثلِ شکستنِ شاخِ غول میشه؟

صرفِ نظر از یه سری اشتباهای رایج که همه مرتکب میشن، چرا ماها توی برقراریِ ارتباطِ زبانی با دیگران انقدر مهارت داریم و این کارو به راحتی انجام میدیم؟ جوابِ این سؤالا برمیگرده به طبیعتِ زبان و تواناییِ مادرزادیِ ما برای ارتباط برقرار کردن از طریقِ کلمات؛ همونی که بهش غریزه‌ی زبانی میگیم.

توی بخشهای مختلفِ این خلاصه‌کتاب، با ساختارِ زبان آشنا میشید و متوجه میشید که چرا آدمیزاد اینقدر توی یادگیریِ زبان کارش درسته. ضمناً، درباره‌ی عصب‌شناسی‌یی که پشتِ مهارتهای زبانیِ ما وجود داره هم کلی چیز یاد میگیرین.

همینجور که جلو میریم، به چند تا سؤالِ دیگه هم جواب میدیم، از جمله:

بچه‌ها چطور از قواعدِ دستورزبانی‌یی که هیچ کس بهشون یاد نداده استفاده میکنن؟
ما چطور می‌تونیم با شَمِّ زبانیِ خودمون، فرقِ بینِ یه دونه «قاک» با دوتا «قاک» رو متوجه بشیم؟

 

همه‌ی ما با غریزه‌ی زبانی به دنیا میایم

 

یه کم با خودتون فکر کنید ببینید چقدر راحت میتونید منظورِ خودتون رو در قالبِ کلمات و جملات بیان کنید. این مهارت از کجا اومده؟ خیلیا عقیده دارن ما دستورزبان یا همون گرامر رو توی مدرسه یاد میگیریم، اما حقیقت اینه که ما حتی قبل از به دنیا اومدنمون به دانشِ دستورزبان مجهز بودیم! بچه‌های خیلی کوچیک هم ساختارهای دستورزبانی رو به صورتِ مادرزادی می‌فهمن و محاله که جایی یادش گرفته باشن. این دیدگاه که قواعدِ دستورزبان بخشی از طراحیِ مغزن رو اولین بار زبان‌شناسِ معروف، نوام چامسکی توی نظریه‌ی خودش به اسمِ «دستورِ جهانی» مطرح کرد.

به گفته‌ی آقای چامسکی، بچه‌ها صحبت کردن رو از والدین یا کسِ دیگه ای یاد نمیگیرن، بلکه با به‌کارگیریِ مهارتِ ذاتی‌یی که توی دستورزبان دارن این کارو انجام میدن. پس در نتیجه، تمامِ زبانهای دنیا ساختارِ اساسی‌شون یکسانه.

یکی از مهمترین استدلال‌هایی که چامسکی برای این دیدگاه میاره «فقدانِ محرّک»ه، به این معنا که بچه‌ها بدونِ اینکه از جایی یاد گرفته باشن، ساختارِ فعلها و اسمها رو متوجه میشن. مثلاً برای تبدیل جمله‌ی مثبتِ «اسبِ تک‌شاخ میاد» به جمله‌ی منفی، کافیه «میاد» رو تبدیل به «نمیاد» کنیم. حالا اگه همین جمله رو بخوایم با یه فعلِ کمکی مثلِ «نمی‌تونه» بیاریم، دیگه نمیشه گفت: «اسبِ تک‌شاخ نمی‌تونه میاد.». چون از نظرِ دستورزبانی این جمله غلطه و باید به صورتِ التزامی به کار بره، یعنی بگیم: «اسبِ تک‌شاخ نمی‌تونه بیاد.»

چامسکی به درستی تأکید میکنه که بچه‌ها هیچ‌وقت اون جمله‌ی اشتباهِ اولی رو نمیگن، با اینکه ساختارِ جمله‌ پیچیده‌تر شده و دو فعل با هم اومده. توی آزمایشهای بعدی مشخص شد که هیییچ بچه‌ای همچین اشتباهی رو مرتکب نمیشه، حتی توی جمله‌هایی که اصلاً توی عمرشون نشنیده‌ن. تازه این که چیزی نیست. حتی بچه‌های ناشنوا هم با همون زبونِ اشاره‌ی خودشون دستورزبان رو درست به کار میبرن، بدونِ اینکه جایی آموزش دیده باشنش.

روان‌شناساروی یه بچه‌ی ناشنوا به اسمِ سیمون (Simon) تحقیقات میکردن که پدرومادرش هم هردو ناشنوا بودن و زبانِ اشاره‌ رو توی بزرگسالی‌ یاد گرفته بودن و برای همین، اشتباهاتِ دستوریِ متعددی داشتن.

اما سیمون اون اشتباهاتو مرتکب نمیشد، با اینکه تنها معلمِ زبانِ اشاره‌‌ای که داشت همون پدر و مادر بودن. تنها راهی که میشه این پدیده رو توجیه کرد اینه که بگیم سیمون دانشِ دستوریِ مادرزادی‌یی داشته که باعث میشده اشتباهاتِ پدرومادرشو تقلید نکنه.

 

 

این تصورِ رایج که کلماتِ ما روی نگرشِ ما تأثیر میذارن غلطه

 

یه نظریه‌ی معروف توی زبانشناسی هست به اسمِ «نسبیتِ‌ زبانی» که علیرغمِ شهرتش، پایه و اساسی نداره. این نظریه میگه که ساختارِ زبانیِ ما روی درک و برداشتی که ما از جهان داریم تأثیر میذاره. به نسبیتِ زبانی، فرضیه‌ی ساپیر-وورف (Sapir–Whorf) هم میگن، چون شخصی به اسمِ وورف به پیروی از استادش به اسمِ ساپیر اونو مطرح کرده بود. وورف یه محققِ تازه‌کار بود که روی زبانهای بومیِ آمریکا تحقیقات میکرد و ادعا میکرد که بومی‌های آمریکا دنیا رو متفاوت می‌بینن چون ساختار و واژگانِ زبانشون متفاوته.

مثلاً توی یکی از گویشهای قبیله‌ی آپاچی (Apache) کلمه‌ی «آبشار» معادلی نداره و اگه بخوایم ترجمه‌ش کنیم باید بگیم «آبِ سفیدی که داره رو به پایین حرکت می‌کنه». به گفته‌ی وورف، این تفاوت نشون‌دهنده‌ی اینه که از دیدگاهِ مردمِ آپاچی بینِ آبهای مختلف تمایزی وجود نداره.

اما خیلی زود زبان‌شناسها به این ادعای وورف واکنش نشون دادن و گفتن که اون هیچ‌وقت شخصاً روی مردمِ آپاچی تحقیقاتی انجام نداده و اصلاً معلوم نیست حتی یه نفر از اونا رو هم دیده باشه! ضمنِ اینکه جملاتِ سرراست و عادی رو جوری ترجمه می‌کرد که رمزآلود و پیچیده به نظر بیان، در حالی که این کارو آدم میتونه با همه‌ی زبانها انجام بده. مثلاً جمله‌ی «آن زن وارد شد» رو میتونیم به یه جمله‌ی پیچیده و رمزآلود تبدیل کنیم و مثلاً بگیم: «آن هویتِ تشخص‌یافته‌ی مؤنثِ دو پا پیش آمد.»

بعضی‌ها هم این عقیده رو تا اونجا پیش برده‌ن که میگن آدما بر اساسِ زبانِ مادری‌شون، رنگها رو متفاوت می‌بینن. مثلاً بعضی فرهنگها فقط دو کلمه برای اشاره به رنگ‌ها دارن: مشکی یا سیاه، یا به عبارتی طیفِ تیره و طیفِ روشن. اما آیا این معناش اینه که این آدما فقط دوتا رنگو میبینن؟ ابداً! خیلی احمقانه‌ است اگه فکر کنیم زبان میتونه سلولهای چشمِ این افراد رو هم تحتِ تأثیر قرار بده و فیزیولوژیِ بدنشون‌ رو دستکاری کنه.

با این حال، تصوراتِ رایجِ غلطی وجود داره که باعث شده هنوز هم نسبیتِ زبانی طرفدارایی داشته باشه. مثلاً میگن اسکیموها برای اشاره به برف یه عالمه واژه دارن که توی زبانهایی مثلِ فارسی و انگلیسی وجود نداره. پژوهشگرا تعدادِ این واژه‌ها رو 12 تا دونسته‌ن. که با انواعِ واژه‌هایی که توی زبانهای دیگه وجود داره، مثلِ برف، بوران، برفاب، تگرگ و امثالِ اینا، تمایزِ چندانی نداره.

 

 

دو اصلِ اساسیِ زبان

 

از اینا که بگذریم، چرا ما میتونیم اینقدر راحت با بقیه ارتباط برقرار کنیم؟ خب، زبانِ انسانی از دو اصل تبعیت میکنه که باعث میشه ارتباط با دیگرون آسون بشه.

اولین اصل، «قراردادی بودنِ نشانه‌ها»ست. این نظریه، که اولین بار یه زبانشناسِ سوئیسی به اسمِ فردینان دو سوسور (Ferdinand de Saussure) اونو مطرح کرده بود، رابطه ی بینِ کلمه و معنا رو بیان میکنه. برای مثال، کلمه‌ی «سگ» هیچ شباهتی به خودِ سگ نداره. نه مثلِ سگ واق‌واق میکنه نه مثلِ سگ راه میره. پس این کلمه در ذاتِ خودش هیچ نشونه‌ای از سگ بودن نداره. اما با این حال، به این حیوون اشاره داره.

چرا؟ چون اهلِ زبان در اثرِ تکرارِ زیاد و یادگیریِ‌ طوطی‌وار، یاد گرفتن که بینِ کلمه‌ی سگ با این حیوونِ باوفا ارتباطِ معنایی برقرار کنن.

قراردادی بودنِ نشانه‌ها یه فایده‌ی بزرگ برای جوامعِ زبانی داره: باعث میشه اهالیِ هر زبانی افکارِ خودشون رو بلافاصله منتقل کنن، بدونِ اینکه مجبور باشن بینِ یه کلمه‌ی خاص با یه معنای خاص ارتباطِ عقلانی و واقعی برقرار کنن. به عبارتِ دیگه، اهالیِ هر زبانی، خیلی راحت میتونن برای هر معنایی که مدِ نظرشون باشه، یه کلمه با هر حرف و آوایی که خودشون بخوان وضع کنن و قرارداد یا توافق کنن که از اون به بعد اسمشو اینجوری صدا بزنن، بدونِ اینکه این کلمه با اون معنا رابطه‌ی خارجی و ذاتی‌یی داشته باشه. اصلِ دوم اینه که زبان از ابزارهای محدود، استفاده‌های نامحدود میکنه. به عبارتِ ساده‌تر ما یه مجموعه‌ی محدود از کلمات و واژه‌ها داریم که میتونیم اونا رو با هم ترکیب کنیم و تعدادِ نامحدودی جمله بسازیم.

البته برای این ترکیب‌های بی‌نهایت ما قواعدی وضع کردیم که بر اساسِ اونا هر تغییری به تغییرِ معنا منجر میشه. مثلاً باعث میشه ما بینِ دو جمله‌ی «سگ آدمو گاز میگیره» و «آدم سگو گاز میگیره» فرق بذاریم.

گذشته از اینکه اولی یه اتفاقِ ناگواره که هر روز رخ میده و دومی یه اتفاقِ نادر و عجیبه، فرقِ این دوتا توی دستورزبانیه که معنای هر کدومو مشخص میکنه. تک‌تکِ کلماتی که توی جمله‌ی «سگ آدمو گاز میگیره» وجود داره به تنهایی معنای خودشون رو دارن و این معنا به جمله وابسته نیست. و این دستورزبانه که باعث میشه این کلمات رو طوری توی جمله کنارِ هم بچینیم که تصاویر و معانیِ خاص و متفاوتی رو به ذهن متبادر کنن. همونطور که میبینیم، تعدادِ کلمات محدوده، اما دستورزبان به ما امکاناتِ نامحدودی میده تا اونا رو با هم ترکیب کنیم.

 

 

هرچند ممکنه تمامِ توجهِ ما به دستورزبان جلب بشه، اما کلمات هم جذابیتِ خودشون رو دارن

 

همونطور که ما بدنمون از میلیونها سلول تشکیل شده و هر سلول هم خودش از اجزایِ کوچیکتری تشکیل شده، جمله‌ها و عبارت‌ها هم از کلمات یا واژه‌ها تشکیل شدن، و هر کلمه هم خودش از اجزای دستوریِ کوچکتری به اسمِ تکواژ تشکیل شده. این تکواژها قواعدی دارن که توی علمِ صَرف یا تکواژشناسی بررسیشون میکنن.

یه کلمه‌ی من‌درآوردی مثلِ «قاک» رو در نظر بگیرید. «قاک» یه تکواژه. حالا وقتی که نشانه‌ی جمعِ «ها» رو بهش اضافه کنیم، نتیجه‌ش میشه «قاک‌ها» و معناش میشه «چندتا قاک». پس به نظر میرسه که برای جمع‌بستنِ اسمها یه قاعده ای وجود داره؛ یعنی اضافه کردنِ نشانه‌ی جمع.

عجیب اینجاست که ما این قواعد رو توی بچگی از کسی یاد نمیگیریم. اینو یه زبان‌شناس به اسمِ جین گلیسون (Jean Gleason) کشف کرده.

خانمِ گلیسون به بچه‌هایی که هنوز مدرسه نمی‌رفتن یه نقاشی نشون داد و بهشون گفت: این یه قاکه. بعد دوتا قاک بهشون نشون داد و ازشون پرسید: حالا دوتا داریم. اگه بخوای به دوستت بگی بیاد نگاهشون کنه بهش چی میگی؟ بدونِ استثنا همه‌ی بچه ها جواب دادن: «میگم بیا قاک‌ها رو نگاه کن». به عبارتِ دیگه، همه‌شون نشانه‌ی جمع رو به آخرِ اسم اضافه کرده بودن. غیرممکنه که یه بچه ای کلمه‌ی قاک رو قبلاً از جای دیگه‌ای یاد گرفته باشه. پس راهی نمی‌مونه جز اینکه بگیم همه‌ی ما تواناییِ مادرزادی برای جمع‌بستن داریم و همه‌ی ما قواعدِ ذهنی‌یی داریم برای استفاده از کلماتِ جدید. میتونیم با بررسیِ تفاوتهایی که بینِ زبانهای مختلف وجود داره، درباره‌ی تکواژها چیزای بیشتری یاد بگیریم. مثلاً اغلب میشنویم که انگلیسی آسونتر از آلمانیه. اما تفاوتِ این دوتا فقط در حدِ تکواژهاست.

یا مثلاً به زبانِ کیوونجو (Kivunjo) که زبانِ مردمِ تانزانیاست نگاه کنید: از نظرِ تکواژهای تصریفی، خیلی زبانِ غنی و کاملیه. توی زبانِ کیوونجو، برای ساختِ فعل از هفت پیشوند و پسوند استفاده میشه، که همه‌شون تکواژ محسوب میشن، و هر کدوم، معنیِ فعل رو تغییر میدن. مثلاً‌ کلمه‌ی «نایکیملیا» که(naikimlyiia) معناش میشه «خوردن»، شکلِ گسترش‌یافته‌ی فعلی هست به اسمِ «لی» (lyi)، و حروفی که قبل و بعد از این هسته اومده‌ن، هرکدوم تکواژهای مختلفی‌ان.

حالا اینو با انگلیسی مقایسه کنید، که هر فعلی فقط چهار صورت داره؛ مثلاً واچ (watch)، واچس(watchs) واچت (watched)، و واچینگ (watching)، که معنای «تماشا کردن» رو توی خودشون دارن.

با این وجود، زبانِ انگلیسی کمبودِ تکواژهای تصریفیِ خودشو با تکواژهای اشتقاقی جبران کرده. منظور از تکواژهای اشتقاقی تکواژهایی هستند که از کلماتِ موجود توی زبان، کلماتِ جدید با معناهای جدید میسازن؛ بر عکسِ تکواژهای تصریفی که صرفاً یه کلمه رو آماده‌ی نشستن توی جایگاههای مختلفِ جمله میکنن، بدونِ اینکه معنا و کلمه‌ی جدیدی خلق کنن. مثلاً با اضافه کردنِ پسوندِ اشتقاقی‌یی مثلِ «able» به کلمه‌ی«learn»، میتونیم کلمه‌ی جدیدِ «learnable» رو بسازیم. یا توی فارسی، با افزودنِ پسوندِ «گرا» به کلمه‌ی «کمال» میتونیم یه کلمه‌ی جدید بسازیم به اسمِ «کمال‌گرا». حالا که اطلاعاتتون درباره ی ساختارِ‌ زبانها بالا رفت، میخوایم توی بخشهای بعدی ببینیم چرا برای ما، برقراریِ ارتباط با دیگران اینقدر آسونه.

 

 

تواناییِ ما برای فهمِ گفتار مثلِ حسِ ششم می‌مونه

 

چطوریه که ما انسانها تونستیم آدم به کره‌ی ماه بفرستیم اما هنوز نتونستیم کامپیوتری اختراع کنیم که حرفهای ما رو مثلِ خودمون بازگو کنه؟ توی گفتار، برخلافِ نوشتار، حدومرزِ واضح و دقیقی بینِ کلمات وجود نداره.

اون ارتباطِ بی‌مرز و یکپارچه‌ای که توی گفتار بینِ کلمات وجود داره در اصل، جریانی از واجها یا همون صداهای سازنده‌ی تکواژهاست. این واجها کمابیش با حروفِ الفبایی تناظر دارن. یادتون هست توی کلاسِ اول میگفتن صدای کلمه‌ی «داس» رو بکش، ما هم می‌گفتیم: «د-ا-س»؟ اینا همون واجهای تشکیل‌دهنده‌ی هر کلمه‌ان. هر واجی مخرج یا واجگاهِ مخصوص به خودشو داره. مثلاً کلمه‌ی «میز» از سه تا صدا تشکیل شده: «م-ی-ز» و هر کدوم موجِ صوتیِ خودشون رو تولید میکنن. خب نمیتونیم ما هم یه برنامه‌ای برای یه کامپیوتر طراحی کنیم که این موجهای صوتی رو تشخیص بده و کلمه‌ی «میز» رو فی‌البداهه بیان کنه؟

متأسفانه، خیر، به دلیلِ پدیده‌ای به اسمِ «هَم‌فَراگویی» که باعث میشه موقعی که ما صحبت میکنیم، صداهای هر واج با صدای واجهای قبلی و بعدی‌شون مخلوط میشن. وقتی شما میگی «میز»، سه تا صدایی که این کلمه رو تشکیل دادن از هم قابلِ تفکیک نیستن، و تحتِ تأثیرِ صداهای قبل و بعدشون قرار میگیرن. کامپیوترها نمیتونن از شکلهای مختلفِ هر واج زمانی که دستخوشِ پدیده‌ی هم‌فراگویی میشن سر در بیارن، و برای همین نمیتونن دقیقاً مثلِ خودِ ما حرفهامونو بازگو کنن.

پس چرا ما توی این کار اینقدر مهارت داریم؟ تا حالا جوابِ دقیقی برای این سؤال پیدا نشده. اما همینقدر مطمئنیم که به خاطرِ فرایندِ «کل به جزء» نیست. یعنی اینجوری نیست که یه گفتارِ کلی رو به عناصرِ جزئیِ تشکیل‌دهنده‌ش تجزیه کنیم و بعد چفتِ هم بذاریمشون و کلمات رو به زبون بیاریم. بعضی از محققا معتقدن که ما مجموعه‌ی صداها رو از روی بافت و زمینه، تشخیص میدیم. مثلاً وقتی که صحبت درباره ی محیطِ زیسته، انتظار داریم از گوینده کلمه‌ی «ساحل» رو بشنویم نه «ساحر».

اما وقتی به یه گفت‌وگوی معمولیِ سریع نگاه میکنیم همچین چیزی بعید به نظر میاد. توی اکثرِ موارد، ما نمیتونیم پیش‌بینی کنیم که طرفِ مقابل چه کلماتی قراره به زبون بیاره. از این گذشته، اگه شما دوستتون رو صدا کنید و ده‌تا کلمه‌ی تصادفی رو از دیکشنری براش بخونین، اون همه‌ی کلمات رو میفهمه، با اینکه هیچ خبری از کانتکست یا بافتِ زبانی نیست.

 

 

ما تجزیه‌کننده‌های خیلی ماهری هستیم. به همین دلیله که زبانِ نوشتاری رو می‌فهمیم

 

تا اینجا تمرکزمون بیشتر روی زبانِ گفتاری بود. اما حالا بیاید به این سؤال فکر کنیم که چطور میتونیم اون همه نشونه‌های عجق وجق رو توی کتابا ببینیم و ازشون سردربیاریم؟ ما برای درکِ جمله‌ها اول به اجزاءِ تشکیل‌دهنده‌شون تجزیه‌شون میکنیم و به قواعدِ دستوری‌شون توی ذهنمون مراجعه میکنیم، بعد معناشون رو میفهمیم.

با این حال، دستورزبان به خودیِ خود چیزی جز یه قراردادِ زبانی نیست، و فقط تعیین میکنه که هر صدا و کلمه ای با کدوم معنی تطابق داره. این کارِ ذهنه که میاد و این اطلاعاتِ دستوری رو تجزیه و تحلیل میکنه، دنبالِ فاعل و مفعول و فعل و این جور چیزا میگرده، و اونا رو طبقه‌بندی میکنه تا معنای هر جمله رو برای ما آشکار کنه. زبان‌شناسها عقیده دارن که دو نوع تجزیه وجود داره: یکی «تجزیه‌ در عرض» و یکی «تجزیه‌ در عمق».

توی تجزیه‌ی درعرض، ذهن فقط هر کلمه رو به تنهایی بررسی میکنه تا معنای جمله رو پیدا کنه. منتها توی این نوع تجزیه، ذهن، ولو در حدِ چند صدمِ ثانیه، حواسش به معناهای مختلفی که هر واژه ممکنه داشته باشه پرت میشه. مثلاً کلمه‌ی «سیر» هم یه جور گیاهه و هم به معنای آدمیه که شکمش پره.

اما توی تجزیه‌ درعمق، ذهن به کلِ جملاتِ یک متن نگاه میکنه، چون توی یه متن، تعدادِ کلمات خیلی بیشتر از اونی‌ان که ذهن بتونه همه رو با هم و همزمان محاسبه کنه. اینجا ذهن چیکار میکنه؟ یه معنای احتمالی رو برای جمله در نظر میگیره و با همون معنا پیش میره. بعضی وقتا، تجزیه‌ در عمق باعثِ گیج شدنِ ما میشه، به خصوص وقتی که جملات، انحرافی باشن. این جور جملات شاهدی هستند بر اینکه ماها نه تنها توی انتخابِ معنای احتمالی ممکنه اشتباه کنیم، بلکه گاهی با چنگ‌ودندون به یه معنیِ اشتباه میچسبیم.

مثلاً‌ این جمله رو گوش کنید: «شریکِ دزد و رفیقِ من لو داد». با اینکه به لحاظِ دستوری هیچ مشکلی نداره، اما یه آن، اکثرِ فارسی‌زبانها رو غافلگیر میکنه. چون معنیش بر خلافِ انتظارِ ما وسطِ راه عوض میشه. تا وسطای جمله فکر میکنیم همون ضرب المثلِ معروف قراره گفته بشه. نگو که رفیقمون شریکِ دزد رو لو داده. برای همین، ذهن توی معنای اولی که برداشت کرده گیر میکنه و از درکِ بقیه‌ی جمله عاجز می‌مونه.

چیزی که مسلّمه اینه که ما توی هنرِ حرف زدن خیلی مهارت داریم، اما این تواناییِ زبانی از کجا میاد؟ توی بخشهای بعدی به این سؤال پاسخ میدیم.

 

 

کودکی، دورانِ سرنوشت‌ساز

 

همونطور که دیدیم، همه‌ی ما به صورتِ مادرزادی تواناییِ فراگیریِ زبان رو داریم. اما برای شکوفاییِ این استعداد باید زمینه‌‌ش فراهم بشه. بچه‌ها وقتی هنوز کوچیکن مثلِ جاروبرقی کلماتو به خودشون می‌مکن. نویسنده‌، دایره‌ی لغاتِ یه بچه‌ی شیش ساله رو چیزی در حدودِ 13 هزار کلمه برآورد کرده! این عدد خیلی بزرگه.

یا بهتره بگیم یه شاهکارِ حیرت‌انگیزه. چون بچه‌ها تا وقتی که هنوز سوادِ خوندن و نوشتن ندارن، کلماتو فقط از طریقِ صحبت کردن میشنون و هیچ فرصتی هم برای تجزیه و تحلیلِ اونا ندارن. در عوض، توی تمامِ مدتی که بیدارن، هر دوساعت‌یک‌بار یه کلمه‌ی جدید حفظ میکنن و این فرایند هرروز تکرار میشه. حیرت‌انگیز بودنش به این دلیله که حتی کارآمدترین روش‌ِ حفظِ لغات، یعنی یادیارها، هم کلمات رو به تنهایی به حافظه‌ی ما وارد نمیکنن و حتماً باید هر کلمه با یه چیزِ دیگه تداعی بشه.

توی روشِ حفظ با استفاده از یادیارها، چیزی که میخوایم به حافظه بسپاریم رو به چیزی تبدیل میکنیم که برای ذهنمون آشناتر باشه. مثلاً، اگه بخوایم خوندنِ نت‌های موسیقی رو یاد بگیریم، یه راهِ ساده برای یادگرفتنِ اسامیِ خطوطِ حامل که به ترتیبEGBDF هستند اینه که یه جمله بسازیم که هرکدوم از کلماتش به ترتیب با یکی از این صداها شروع شده باشه. مثلاً این جمله: «امشب گلی برای دوستم فرستادم.» یا مثلاً برای حفظِ آثارِ نظامیِ گنجوی، کلمه‌ی «ملخ‌ها» رو به خاطر بسپاریم که مخففِ «مخزن الأسرار»، «لیلی و مجنون»، «خسرو و شیرین»، «هفت‌پیکر» و«اسکندرنامه» ست.

اما وقتی بخوایم یه کلمه رو به تنهایی حفظ کنیم، این روش جوابگو نیست. و با توجه به اینکه برای حفظِ کلمات راههای آسونِ زیادی وجود نداره، پس تردیدی نمی‌مونه که بچه‌ها برای اینکه به سرعت روی زبان مسلط بشن از یه سیستمِ قدرتمندِ مادرزادی‌ بهره‌مندن. با این حال، هرچی بزرگتر میشیم، این تواناییِ حیرت‌انگیز رو رفته رفته از دست میدیم. آدمای بزرگسال در هر کجای دنیا، با یاد گرفتنِ یه زبانِ جدید مشکل دارن، چون این مهارت ظاهراً با بالا رفتنِ سن از کار میفته.

یه روانشناس به اسمِ الیسا نیوپُرت (Elisa Newport) شروع کرد به مطالعه روی مهاجرای آمریکا. و متوجه شد اونایی که بینِ سه سالگی تا هفت سالگی واردِ این کشور شدن، درست مثلِ یه نیتیو به انگلیسی مسلط میشن. اما کسایی که بینِ سنینِ 8 تا 15 سالگی واردِ آمریکا شده‌ن، انگلیسی‌شون چندان تعریفی نداره.

این همون چیزیه که موقعِ فراگیریِ زبانِ اول، برای همه‌ی ما اتفاق میفته. در طولِ تاریخ، معدود بچه‌هایی هم بوده‌ن که بدونِ هیچ ارتباطِ انسانی‌یی بزرگ شده‌ن. به این بچه‌ها اصطلاحاً «فرزندانِ گرگ» می‌گن، مثلِ جِنی (Genie)، یه دختربچه‌ی 13 ساله که سالِ 1970 پیدا شد. از اونجا که جنی بدونِ هیچ ارتباطی با آدما رشد کرده بود، حتی از ساختنِ ساده‌ترین جملات هم عاجز بود.

 

 

غریزه‌ی زبانیِ ما احتمالاً طیِ فرایندِ تکامل شکل گرفته

 

ما هنوز به ریشه‌های این غریزه‌ی زبانیِ مادرزادی پی نبردیم. آیا ممکنه این تواناییِ طبیعی بخشی از فرایندِ تکاملِ ما بوده باشه؟ بعضیا از جمله چامسکی در این باره تردید می‌کنن و غریزه‌ی زبانیِ ما رو بی‌ارتباط با فَرگشت تکاملِ داروینی می‌دونن.

نسخه‌ی امروزیِ نظریه‌ی داروین درباره‌ی تکامل اینه که مجموعه‌ای از جهش‌های ژنتیکیِ تصادفی، طیِ‌ چندین نسل به صورتِ‌ تدریجی اتفاق افتاده و نتیجه‌ش شده سیستم‌های پیچیده‌ی امروزی توی جانداران. این جهش‌ها شانسِ تکثیرِ موجوداتِ زنده رو افزایش داده و در نتیجه تواناییِ اونها برای انتقالِ ژن‌های خوب رو هم بالا برده. در طولِ تاریخ، درکل دو نوع استدلال علیهِ غریزه‌ی زبانی به عنوانِ محصولِ تکامل ارائه شده.

اولین استدلال میگه که زبان لزوماً ابزارِ قدرتمند و پیچیده ای نیست. بنابراین، تکاملِ توانایی‌های زبانی هیچ تأثیری روی شانسِ تکثیرِ نسل نداشته.

منتها این استدلال مثلِ این می‌مونه که بگیم سرعتِ یوزپلنگ بیشتر از حدیه که بهش نیاز داره. برتری‌های کوچیک به مرورِ‌ زمان منجر به تغییراتِ بزرگ میشن. بعضی وقتها حتی اگه این برتریِ تکثیرِ نسل یک درصد باشه و باعثِ یک درصد بزرگتر شدنِ اندامی بشه، در طولِ هزاران نسل باعث میشه دهنِ یه حیوون طیِ فرایندِ تکامل اونقدر بزرگ بشه که نتیجه‌ش بشه فیلهای دهن‌گنده‌ی امروزی. دومین استدلال میگه که زبان با تکامل مغایرت داره چون مختصِ انسانهاست، حتی نزدیکترین خویشاوندهای ما یعنی شامپانزه‌ها هم چیزی به اسمِ زبان ندارن. از اونجا که شامپانزه‌ها و انسانها از یه جد و نیای مشترک به وجود اومدن، پس باید شامپانزه‌ها و میمونها هم مثلِ انسانها زبان میداشتن دیگه، درسته؟

لزوماً نه!

تکامل یه سلسله‌مراتبِ خطی نیست که همه‌ی موجوداتِ زنده از یه منشأِ واحد مثلِ آمیب‌ نشأت گرفته باشن. تکامل نردبان نیست. درختچه‌است. شامپانزه‌ها و انسانها از یه جدِ مشترک به وجود اومدن که الآن منقرض شده. پس میشه اینجوری گفت که شامپانزه‌ها اصلاً نیازی به زبان نداشتن و این ما بودیم که تواناییِ زبان رو توی خودمون شکل دادیم.

غریزه‌ی زبانیِ ما احتمالاً از فرایندِ «انتخابِ طبیعی» ناشی میشه. توی انتخابِ طبیعی، تفاوتهای جزئی بینِ افراد باعث میشه شانسِ زنده موندن و تکثیرشون بیشتر یا کمتر بشه. بنابراین اجدادِ ما چه بسا از یه جور تواناییِ برقراریِ ارتباط با دیگران برخوردار بوده‌ن، و این یه مزیت بوده که بهشون سازگاریِ لازم برای زنده موندن توی محیط رو داده.

توی دو بخشِ آخر از این خلاصه‌صوتی، میخوایم از چیزایی که درباره ی منشأِ زبان و استعدادِ زبان‌آموزی‌مون با هم یاد گرفتیم استفاده کنیم تا خودمون رو بهتر بشناسیم.

 

 

زیاد نگرانِ دستورزبان نباشید، چون دلبخواهی‌تر از اونیه که فکر میکنید

 

تو دهه‌های اخیر، تأکید روی دستورزبان خیلی زیاد شده. تجویزگراها تا چیزی میشه فوراً میگن «خواهشاً» غلطه و «برعلیهِ» درست نیست و از این حرفا. اما آیا حق با اوناست؟ خلاصه‌شو بخوایم بگیم، نه. نیست.

بینِ اینکه چطوری «باید» صحبت کنیم با اینکه چطوری صحبت میکنیم یا می‌تونیم صحبت کنیم خیلی فرقه. بر همین اساس، کسایی که روی زبان مطالعه میکنن فهمشون از قواعدِ دستوری فرق میکنه با یه فردِ عادی.

قواعدِ تجویزی اونایی هستن که ما توی مدرسه یاد گرفتیم و باهاشون مشکل داشتیم. قواعدی هستن که بهمون میگن چطور حرف بزنیم و چطور حرف نزنیم. چطور بنویسیم و چطور ننویسیم. اگه تجویزگراها رو دیکتاتورهای کشورِ زبان بدونیم، این قواعد سلاحِ این دیکتاتورها محسوب میشن. در مقابلِ قواعدِ تجویزی، قواعدِ توصیفی وجود داره، که از حرف زدنِ واقعیِ مردم استنباط میشه و دستوری رو تجویز نمیکنه.

زبانشناس‌ها بیشتر روی قواعدِ توصیفی تأکید دارن، چون قواعدِ تجویزی به تنهایی برای ساختِ زبان کافی نیستن. یه مثال میزنم: یکی از قواعدِ تجویزی اینه که شما حق ندارید جمله رو با «زیرا» شروع کنید. اما این قاعده به خودیِ خود پایه و اساسی نداره، مگه وقتی که قواعدِ توصیفی هم به کمکش بیان و بعد از تعریفِ مصدر و تعریفِ جمله، کلمه‌ی «زیرا» رو جزءِ حروفِ ربط طبقه‌بندی کنن.

ممکنه یه جمله یا کلمه از نظرِ توصیفی درست باشه، اما از نظرِ تجویزی غلط محسوب بشه، مثلِ یه تاکسی که رفتارش از قوانینِ فیزیکی پیروی میکنه، اما در عینِ حال‌ قوانینِ راهنمایی و رانندگی رو نقض میکنه. پس بالاخره این وسط کی تعیین میکنه که توی زبان چی درسته و چی غلط؟

خب، سؤالِ سختیه. قواعدِ تجویزی با تغییراتِ سیاسی و اجتماعی میان و میرن. مثلاً تجویزگراها یه عمره دارن میگن از به‌کاربردنِ فعلِ «می‌باشد» توی گفتار و نوشتار پرهیز کنید. این در حالیه که نویسنده‌ها و شاعرای بزرگِ قدیم بارها از این فعل توی شعر‌هاشون استفاده کرده‌ن. ریشه‌ی این تجویز شاید توی نامه‌های اداری با اون جملاتِ قلمبه‌سلمبه‌شون باشه که مدام از فعلِ «می‌باشد» استفاده کرده‌ن و موجِ ساده‌نویسی باعث شد که این فعل رو هم مثلِ بقیه‌ی کلماتِ مرسوم توی نگارشهای رسمی و اداری، ناپسند بدونن.

 

 

اگه بدونیم که زبان یه غریزه‌ی مادرزادیه، میتونیم سازوکارِ مغز رو بیشتر بشناسیم

 

پیشرفتهای جدیدی که توی عصب‌شناسی صورت گرفته در کنارِ علم به غریزی بودنِ زبان، میتونه پرده از اسرارِ مغز و ذهن برداره. برای مثال، این واقعیت که زبان یه غریزه در نهادِ ما هست، ما رو به درکِ جدیدی از ساختارِ مغز میرسونه.

دانشمندای امروزی نواحیِ مهمِ مغز رو با زبان مرتبط میدونن. مثلاً پریسیلویانِ چپ (left perisylvian) رو با عنوانِ اندامِ زبانیِ مغز میشناسن. توی 98 درصدِ آسیبهای مغزی‌یی که منجر به اختلالاتِ زبانی میشن، ناحیه ی پریسیلویانِ چپ ضربه میخوره. هرچند ارتباطِ ساختارِ مغز با عملکردِ مغز پیچیده است و هنوز به طورِ کامل شناخته نشده، اینطور به نظر میرسه که هرکدوم از نواحیِ مختلفِ مغز با یکی از توانایی‌ها در ارتباطن.

جنبه‌های مختلفِ زبانی، از جمله صحبت کردن، درکِ مطلب و چیزهایی از این دست، همه‌شون با نواحیِ خاصی از مغز مرتبطن که چفتِ هم توی نیمکره‌ی چپ چیده شده‌ن. وقتی بدونیم که ما از غریزه‌ی زبانی برخورداریم، میتونیم درباره‌ی غریزه‌های دیگه ای که ممکنه داشته باشیم هم یه حدسهایی بزنیم.

مثلاً همونطور که از غریزه‌ی زبانی برخورداریم، چه بسا از غریزه‌ی زیست‌شناختی هم برخوردار باشیم. یه مردم‌شناس به اسمِ برنت برلین (Brent Berlin) این دیدگاه رو مطرح کرد که انسانها به صورتِ ذاتی و مادرزادی زیست‌شناسن. معنای این حرف اینه که آدما به صورتِ مادرزادی با دیدنِ گیاها و حیواناتِ مختلف تشخیص میدن که آیا از یک گونه و یک گروهن یا به گونه‌ها و گروههای مختلف تعلق دارن، بدونِ اینکه دراین‌باره آموزشی دیده باشن.

یه روانشناس به اسمِ الیزابت اسپلکه (Elizabeth Spelke) آزمایشی رو روی بچه ها انجام داده و این زیست‌شناسیِ مادرزادی رو ثابت کرده. اون اول به بچه ها یه تصویر از یه راکون نشون داد که به شکلِ یه راسو درمیومد. بعد تصویرِ یه قهوه‌ساز رو بهشون نشون داد که به شکلِ ظرفِ دون‌خوریِ پرنده‌ها درمیومد.

بچه‌ها تغییرِ شکلِ قهوه‌ساز رو قبول کردند. اما تبدیلِ راکون به راسو رو نتونستن قبول کنن. برای اونا تغییرِ شکلِ یه شیءِ بی‌جان اهمیتی نداشت، اما راکون قضیه‌ش فرق میکرد و یه موجودِ متفاوت بود که نمیتونست به چیزِ دیگه‌ای تبدیل بشه. این نشون میده که آدما فرقِ بینِ چیزای طبیعی و مصنوعی رو به صورتِ غریزی و شهودی درک میکنن. مهارتِ زبانیِ ما خیلی پدیده‌ی پیچیده‌ایه، منتها هرچی بیشتر در باره‌ش بفهمیم، بیشتر خودمون رو میشناسیم.

 

لطفاً نظرها، پیشنهادها و پاسخ خود را با ما و سایر همراهان آکادمی نسیم سبحان در بخش نظرات (زیر همین مقاله) به اشتراک بگذارید.