معرفی و خلاصه کتاب فریفته تصادف : نوشته: نسیم نیکلاس طالب
کتاب فریفته تصادف، مجموعه مقالاتیه که نشون میده مفاهیمی مثل شانس، تصادفی بودن و احتمالات چه نقشی تو بازار و به طور کلی زندگی انسان دارن. آقای نسیم نیکولاس طالب، نویسنده کتاب بر این باوره که زندگی و کار ما انسانها بیشتر از اون چیزی که تصور میکنیم، تحت تاثیر شانس و احتمالاته. این کتاب به همهی سرمایهگذارها و متخصصای حوزه مالی و کسایی که به فرایند تصمیمگیری علاقه دارن به شدت پیشنهاد میشه.
خلاصه متنی رایگان کتاب فریفته تصادف
ما معمولا فریب شانس رو میخوریم
منظور از فریب اینه که تاثیر شانس و احتمال رو تو زندگیمون نادیده میگیریم. معمولا هم واسه این که خودمونو قانع کنیم از اصطلاحات مهارت و استعداد استفاده میکنیم. این پارادوکس مخصوصا توی بازار سرمایه خیلی دیده میشه. جایی که شاید خیلی از سرمایهگذارهای توانا و موفق، چیزی جز یه سری آدم خوش شانس نباشن. توی بعضی از حرفهها اما، شانس نقش کلیدی بازی نمیکنه. مثلا اگه یه لولهکش یا یه دندون پزشک دقیقا ندونه که داره چی کار میکنه، قطعا نمیتونه تو کارش موفق بشه.
متاسفانه شانس ذاتیای که توی بازار سرمایه وجود داره شبیه اینه که به میلیونها میمون دستگاه تایپ بدین و اونا هم بدون توجه رو دکمههاش بکوبن. اگه به مدت کافی صبر کنین، شاید یکیشون اتفاقی یه اثر خوب خلق کنه. در واقع بازار سرمایه هم پر از این میمونهاییه که بعضی از اونا تونستن بر حسب اتفاق یه جاهایی موفق عمل کنن. مثلا ده هزار نفر سرمایه گذار رو در نظر بگیرین که بدون هیچ استدلالی وارد بازار شدن. جالبه که بدونین یه سرمایه گذار سالانه فقط ۴۵ درصد شانس اینو داره که به سود برسه. به عبارت دیگه شانس برنده شدن تو پرتاب یه سکه بیشتر از سرمایه گذاری رو بازار سرمایهاس.
اما با این حال، بعد پنج سال، بدون در نظر گرفتن مهارت، میتونیم انتظار داشته باشیم که ۲۰۰ نفر از اون ده هزار نفر سالانه به سود هنگفتی برسن. حتما هم با به به و چه چه پیش بقیه از استعدادشون تو سرمایه گذاری و تحلیل سهمها میگن و به خودشون کلی افتخار میکنن. البته مشخصه که تو طولانی مدت این خوش شانسی ادامه نخواهد داشت و نون اون آدمای به اصطلاح موفق هم از تو روغن بیرون میاد. یه مثال خوب جریان وال استریته. جایی که خیلی از سرمایهگذارا تو یه روز همه چیزشون رو از دست دادن.
میشه گفت که موفقیت کوتاه مدت اونا هم به خاطر این حقیقت ساده بود که به صورت اتفاقی تو زمان و مکان مناسبی قرار گرفته بودن و کبوتر سعادت رو شونههاشون نشسته بود.
پایه و اساس همهی علوم تجربی فرایندیه که بهش میگن القا
القا از این قراره که ما بر اساس مشاهدات خودمون به یه نتیجه از جهان پیرامونمون میرسیم. مثلا با دیدن صدتا قوی سفید به این نتیجهی اشتباه میرسیم که همهی قوها سفیدن. متاسفانه این رویکرد یه مشکل ذاتی همراه خودش داره که توسط فیلسوف معروف، جناب جان استوارت میل (John Stuart Mill) با مثال قوی سیاه بیان شده.
ایشون اینطور توضیح میدن که هرچقدر هم که تو عمرمون قوی سفید ببینیم دلیل بر این نمیشه ازش نتیجه بگیریم که همهی قوها سفیدن. اما از اون طرف دیدن یه قوی سیاه واسه رد این نظریه که همهی قوها سفیدن کافیه. این قضیه به مشکل القا معروفه. با در نظر گرفتن مشکل القا، میشه گفت هیچ نظریهای نمیتونه اثبات بشه، بلکه فقط توسط یه قوی سیاه امکان رد شدن داره. بر همین اساسه که تئوریها مدام رد میشن و توسط یه تئوری بهتر جایگزین میشن. یه طرز فکری تو همین مایههای مشکل القا میتونه واسه سرمایه گذاریتون هم در نظر گرفته بشه.
به این شکل که همیشه احتمال این رو در نظر داشته باشین که تئوریها و فرضهاتون خدای نکرده اشتباه از آب دربیان. به این فکر کنین که چطور این اتفاق ممکنه رو سبد خرید سهامتون تاثیر بذاره. ممکنه بعضیا این نصیحت رو رد کنن و بگن این اتفاق تا حالا واسه من نیفتاده پس در آینده هم ممکن نیست واسه من پیش بیاد. خب باید گفت که این آدما بالاخره یه روزی غافلگیر میشن. درحقیقت این افراد خوش خیال با این طرز فکر زندگی میکنن که گذشته یه نسخه از آیندهاس.
ولی چی میشه اگه شرایط تغییر کنه؟ اگه رنگ قوها مدام تغییر میکرد، شما چطور میتونستین راجع به رنگشون نتیجه گیری کنین؟ البته از این نکته نباید چشم پوشی کرد که هرجایی که مردم مشارکت جمعی داشته باشن، مثل همین بازار سرمایه، یه سری تغییرات دائمی بر حسب توافق ایجاد میشه. مثلا اگه قیمت سهام همیشه روزای دوشنبه بالا بره، سرمایهگذارا یکشنبه شروع به خرید میکنن که این روی قیمت سهام تاثیر میذاره و افزایشش رو بیشتر میکنه.
یه باور همگانی وجود داره مبنی بر اینکه تکامل همیشه به معنای بقای بهترینهاست
درواقع این به این معنیه که به طور میانگین فقط اعضای برتر میتونن در جریان تکامل دووم داشته باشن. اعضای نامناسب کمی هم معمولا تو این جریان میتونن بقا پیدا کنن؛ حداقل میشه گفت واسه یه مدت کوتاه. همین قضیه واسه خیلی چیزها تو زندگی هم صدق میکنه. کیبوردی که امروزه تحت عنوان کوورتی (QWERTY) ازش استفاده میکنیم رو در نظر بگیرین.
چطوری چنین چیدمان عجیب و غریبی از کلیدها تونست به یه استاندارد تقریبا جهانی واسه تایپ کردن تبدیل بشه؟ بیشتر از اینکه به قضیهی بهینه سازی و سرعت تایپ توجه بشه، این نوع کیبورد واسه این طراحی شده بود که از گیرکردن ماشین تحریر خودداری بشه. ولی از اونجا که تنبلی عنصر جدانشدنیای از ماست، آدما حاضر نشدن که دیگه تغییرش بدن و این چیدمان به مرور جا افتاد. این قضیه به عنوان نتیجهی وابسته به مسیر مطرحه. درواقع اگه بشر از اول با ماشین تایپ کار نمیکرد، شاید کیبورد کوورتی هیچ وقت نمیتونست خودش رو اثبات کنه.
به طور مشابهی خیلی از کالاهای دیگهای هم که شاید خیلی باکیفیت و همه چی تموم نباشن هم میتونن بین مردم مطرح بشن. مثلا مایکروسافت ( Microsoft ) رو درنظر بگیرین. وقتی تعداد زیادی از مردم از محصولات مایکروسافت استفاده میکردن، اونها تو تبلیغات از آمار فروششون صحبت میکردن و آمار و ارقام اعلام میکردن. تحت این شرایط، مشتریهای جدیدی هم به استفاده از کالاهای مایکروسافت رو میاوردن چون میدیدن که همه دارن از این محصولات استفاده میکنن. بعد از اینکه یه کالا تونست از یه نقطهای تو فروشش بگذره، توی شرایط خیلی خوبی قرار میگیره.
به این نقطه اصطلاحا میگن نقطهی اوج. پیش بینی کردن عواملی مثل نقطهی اوج واسه ما سخته. طبیعت ذهن ما طوری شکل گرفته که افزایش اندک رو در نظر نمیگیره. مثلا اگه به یه قلعهی شنی یه دونه شن اضافه کنیم، تفاوتی تو دیدگاه ما ایجاد نمیکنه. ولی زندگی واقعی این شکلی نیست. یه تغییر کوچیک میتونه تاثیر خیلی عظیمی داشته باشه. یه دونه شن میتونه یه قلعهشنی رو به لرزه دربیاره.
یه دانشمند ممکنه سالها زندگیش رو صرف علم کنه بدون اینکه هیچ پیشرفتی تو کارش دیده بشه. اما این روند یه جایی شکسته میشه و یه موفقیت بزرگ رخ میده. پیمودن مسیر بدون پیشرفت میتونه خیلی ناامید کننده باشه و نباید این رو نادیده گرفت که خیلی از آدما هم بین راه تسلیم میشن؛ حتی اگه موفقیت تو یه قدمیشون باشه.
آدما توی جهان پر از اطلاعات امروز، معمولا توی استدلالهاشون، احتمالات رو در نظر نمیگیرن
علیرغم اونچه که فکر میکنیم، ذهن ما یه ماشین پیچیدهی تفکر نیست؛ بلکه مجموعهای از قوانین و میانبرهاست که بهش میگن ابتکار. ابتکارها تکامل پیدا کردن تا بهمون کمک کنن که به جای فکر کردن بی دلیل، سریع تصمیم بگیریم. مثلا اگه تو جنگل با یه ببر رو به رو شدین، به جای فکر کردن به جزئیات شرایط، پا به فرار بذارین. متاسفانه در نتیجهی استفاده از این میانبرها، منطقمون با چیزی تو خطر میفته که روانشناسا بهش میگن تعصب.
مثلا، بنا به همین تعصبات و سوگیریهای بدون فکر، ما تمایل داریم که موفقیتها رو از مهارتهای خودمون ببینیم و شکستهامون رو گردن بدشانسی بندازیم. همچنین تفکر ما هم وابسته به مسیر میشه. به این معنی که مسیری که از طریق اون به یه دستاوردی میرسیم، طرز فکر ما رو راجع بهش تشکیل میده. مثلا اگه امروز ۵ میلیون به دست بیارین و فردا ۴ میلیون از دست بدین، حالتون گرفته میشه و تو ذوقتون میخوره. ولی اگه همین فردا یه میلیون بهتون بدن، قطعا راضیتر میشین. در حالی که نتیجهی هر دو شرایط یکسانه. وابسته بودن به مسیر همچنین به این معنیه که نتونیم از عقاید فعلیمون دست برداریم.
دانشمندا و سیاستمدارا معمولا تمایل دارن که اندیشههاشون رو سفت بچسبن و حتی درحالیکه میدونن حرفاشون درست نیست، بازم تغییرش ندن. از دیدگاه تکاملی، این با عقل جور در میاد که به چیزایی که یه عالمه زمان و تلاش واسشون به خرج داریم وابسته بشیم. یه مثال خوب بچههای مثل دسته گلمونن که حتی اگه بدترین اعمال هم ازشون سر بزنه نمیتونیم ازشون دل بکنیم. خیلی وقتا امکان این که ذهنیتمون رو تغییر بدیم و بر خلاف چیزی باشیم که امروز هستیم هم نیست.
بعضی از محققین باور دارن که احساسات، میانبرهای حقیقیای هستن که توی فرایند تصمیمگیریمون نقش ایفا میکنن
بهشون میگن روانکنندههای عقل. بدون احساساتی که بهمون یه ذره پیشنهادهای غیرمنطقی بدن، ما مدام سر کوچکترین تصمیمگیریهامون هم رنج میکشیم. به مثال الاغ بوریدان (Buridan) خوب گوش کنین. روزی روزگاری یه الاغی بود که گشنه و تشنه بین یه سطل آب و یه کپه یونجه بلاتکلیف وایساده بود. اگه آقا الاغه میخواست کاملا منطقی باشه و با کمک عقلش تصمیم بگیره، هیچ وقت به نتیجه نمیرسید که اول سراغ کدوم بره و نهایتا از گشنگی میمرد.
در واقع یه مقدار تصادفی عمل کردن میتونه بهش کمک کنه که ذهنش رو ساماندهی کنه و خلاصه یا سراغ اب بره یا دنبال غذا. شما هم خیلی وقتا تو این موقعیت قرار میگیرین و میتونین مثلا از پرتاب سکه واسه رد کردن این مانع استفاده کنین. احساسات اساسا غیرمنطقی هستن ولی خیلی جاها میتونن راه نجات باشن. آدمای باهوش هم باید حواسشون باشه که استدلالهای منطقی اونها هم میتونه به سادگی توسط احساسات منحرف بشه.
در واقع عصبشناسها این نظریه رو اثبات کردن که ما اول از همه، پیشنهادهای احساسمون رو دریافت میکنیم و بعد، تلاش میکنیم که اون رو یه جوری واسه خودمون تجزیه و تحلیل کنیم و یه دلیل منطقی واسش بیاریم. این یعنی احساسات تاثیر بیشتری از بقیهی چیزها روی تفکر منطقی ما دارن. وقتی اولیس(Ulysses) میخواست کشتی خودش رو از کنار آژیرهای خطر عبور رد کنه، از مردانش خواست که تو گوشششون موم بریزن تا صدای اونها رو نشنون.
به طور مشابهی، ما هم میتونیم بعضی وقتا انتخاب کنیم که ندای احساساتمون رو نشنویم تا از منطقمون محافظت کنیم. مثلا سرمایهگذاری که میدونه اگه قیمت سهامش یه کم پایین بیاد تصمیمات غیر منطقی میگیره، میتونه واسه یه مدت سبد خریدش رو چک نکنه تا وقتی که سهمش به یه هدفی که از قبل تعیین کرده برسه.
آدما عموما از تاریخ درس نمیگیرن
حتی بعد از دو ریزش غیر منتظرهی سهام، خیلی از سهامدارا فکر میکنن که ریزش بعدی اتفاق نمیفته یا قبل از رخ دادن، پیش بینی میشه. این طرز فکر از تعصب میاد. ما همیشه اتفاقاتی که تو گذشته رخ دادن رو سادهتر و قابل پیشبینیتر از چیزی در نظر میگیریم که واقعا بودن. در حقیقت، اگه قبل از وقوع حادثه، یه سری اطلاعات تجزیه تحلیل میشدن، راهکارهایی بود که از رخ دادنش جلوگیری بشه.
حتی یه نویسنده ادعا کرد که میتونه با بررسی و تحقیق آماری انجیل، شواهدی بیاره که اتفاقات گذشته از قبل پیش بینی شدن. درواقع ما هم مثل پیشینیانمون دوست داریم که یه سری الگوها و روابطی که گاها هیچ ربطی هم به هم ندارن پیدا کنیم و آینده رو باهاشون پیشبینی کنیم. این قضیه توی سرمایه گذارها هم دیده میشه. مثلا سهامداری که یه روز با عینک و لباس سبز سود هنگفتی تونست دربیاره، حتی به صورت ناخودآگاه سعی میکنه از اون پوشش بیشتر استفاده کنه.
البته بعضی از دوستان پا رو از این فراتر میذارن و واسه پیدا کردن الگوهایی تو بازار سرمایه از پشتیبانها استفاده میکنن. مثلا میگن سهام رو وقتی میفروشیم که ۲۰ درصد بالاتر از میانگینش باشه چون این درصد قبلا جواب داده. البته این رو هم باید در نظر گرفت که امروزه کامپیوترهایی هستن که با استفاده از مقدار بالایی داده، میتونن قوانینی رو تو بازار برامون اشکار کنن. اما متاسفانه اون قوانین هم بر اساس تصادف تو گذشته ایجاد شدن و عمل کردن بر اساس اونها هم نمیتونه ما رو به سود خالص برسونه.
وقتی صندوقهای با درامد ثابت ورشکست میشن، معمولا این رو به یه اتفاق بزرگ و غیر منتظره ربط میدن که الگوها و مدلهای مدیریتی اونها واسش آماده نبودن
این نشون میده که چیزهایی که قبلا هرگز اتفاق نیفتادن بالاخره یه روز اتفاق میفتن و همیشه هم غیرمنتظرهان. یه رویداد غیرمنتظره میتونه اتفاقات مورد انتظار رو در نظر کوچیک کنه.
به خاطر همینه که اونها معمولا توی دادهها نمیان و توی تجزیه و تحلیلها هم نادیده گرفته میشن. مثلا محققین قدیمی اقلیم، نوسانات خیلی شدید آب و هوا رو از دادههاشون حذف میکردن چون فکر میکردن که اتفاق افتادن اونها غیرممکنه. ولی در واقع با افزودن این دادهها پیش بینی مشکل میشد. فرض کنین که دارین بازیای رو انجام میدین که توش شانس برنده شدن هزار تومن برای شما ۹۹۹ هزارم و شانس باخت یه میلیون تومن یک هزارمه. این طبیعیه که با خودتون بگین خب احتمال برد که خیلی زیاده پس پشت هم بازی میکنم. ولی تو این شرایط این عقیده اشتباهه.
با این که احتمال این که هزار تومن رو ببرین خیلی زیاده، اما ضرر غیر منتظرهای توی یه بار باخت متحمل میشین. طبق آمار، هربار بازی میتونه به طور میانگین ۹۰۰۰ تومن ضرر با خودش داشته باشه. حتی سرمایهگذارهای باتجربه هم گاهی تو این تله میفتن. خیلی از سهامدارایی که از موفقیت کوتاهمدت خودشون لذت بردن، استراتژیشون رو تا جایی ادامه دادن که یهو همهی سرمایهشون رو باختن. از اون طرف شاید بد نباشه که یه سرمایهگذار گاهی وقتا سهمهایی بخره که احتمال رشدشون به نظر کمتره. این استراتژي شاید خیلی باب میل نباشه اما اگه به ثمر برسه، میتونه پاداش بزرگی رو به همراه داشته باشه.
اگرچه که فریب تصادف رو خوردن میتونه توی سرمایهگذاری فوقالعاده خطرناک باشه اما مثالهایی هم وجود دارن که تو اونها، این کار میتونه لذتبخش هم باشه
این درسته که توی علم و همچنین سرمایهگذاری، باید فوقالعاده منطقی عمل کرد. ولی توی هنر و شعر میشه کاملا اسیر تصادف بود و نتیجه هم گرفت.
دانشمندا معمولا واسه گفتن حرفشون از کلمههای تصادفی و از رو احساس استفاده نمیکنن. اما از اون طرف، شاعرها میتونن از این راهکار استفاده کنن و حتی شاهکار خلق کنن. وقتی ذهنتون به سمت یه اثر هنری جذب بشه دیگه براش مهم نیست که اثر از روی اتفاق خلق شده یا بر حسب مهارت. جملهی معروفی هست که میگه : اگه قراره گوشت خوک بخورم، بهتره که بهترین نوعش باشه. به طور مشابه اگه ما هم قراره که فریب شانس رو بخوریم، بهتره که شانس خوب و بیخطر باشه.
هر چه قدر هم که تلاش کنیم، همهی ما بعضی اوقات قربانی ناملایمات روزگار میشیم که از روی شانس ایجاد شدن و به هیچ وجه دست ما نبودن. مثلا خدای نکرده یه بیماری مثل سرطان رو در نظر بگیرین. تو این جور اتفاقا، راه حل میتونه دنبال کردن فلسفهی رواقیگری باشه. این فلسفه بهمون پیشنهاد میکنه که مسیر خودشکوفایی رو طی کنیم به این شکل که خودخوری نکنیم و به هیچ وجه کس دیگهای رو مقصر ندونیم. اگه این نصیحت رو پشت گوش نندازیم، میتونیم با شجاعت و دانایی بیشتری با اتفاقاتی رو به رو بشیم که چیزی جز بدشانسی نبودن. درسته که بعضی اتفاقات دست ما نیستن. اما واکنش ما به رویدادها میتونه نقش خیلی مهمی ایفا کنه.
آدمایی که هر روز با وسواس خبرها رو دنبال میکنن، واسه رسیدن به یه دستاورد خیلی کوچیک تلاش خیلی زیادی رو به خرج میدن
امروزه، دنیای ما پر شده از خبرهای به دردنخور. تلاش برای دنبال کردن همهی اونا، باعث میشه که حتی بعضی از خبرهای واقعا ارزشمند رو از دست بدیم. این کار مثل گشتن دنبال سوزن تو انبار کاهه. به طور مشابهی، بازار سرمایه هم پر تغییر قیمتهاییه که بیشترشون از سر شانس و اتفاقن و به هیچ وجه اهمیتی ندارن.
علی رغم اینکه خیلی از خبرگذاریها و تحلیلگرها تلاش میکنن که یه چیزی از توی این کم و زیاد شدن قیمت در بیارن، اما قیمت سهام هیچ ارتباطی باهاشون برقرار نمیکنه و نهایتا راه خودشو میره. توی بلندمدت شاید بشه بعضی از تغییرات قیمتی رو تو سهمهای بزرگ پیشبینی کرد ولی تو کوتاهمدت این کار جواب نمیده. مثلا سهامداری رو در نظر بگیرین که داره سهامش رو تو نوسان ۱۰ درصد و بازده مورد انتظار ۱۵ درصد رصد میکنه. اگه ایشون هر روز قیمت سهامش رو چک کنه، مثل کاری که خیلی از سرمایهگذارا این روزا انجام میدن، فقط نوسانهای کوچیک رو میبینه و بعد یه مدت خسته میشه.
تو این شرایط سهمش رو یا با یه رشد خیلی کم یا حتی تو ضرر میفروشه. در حالی که اگه یه کم صبر میکرد، سود خیلی خوبی در انتظارش بود. علاوه بر اون، بعد از فروش سهم از این کارش خوشحال نیست. چون با دیدن آیندهی سهمش بیشتر از فروش سهمش پشیمون میشه. از طرف دیگه اگه سهامش رو سالانه چک کنه، علاوه بر اینکه سود بیشتری کسب میکنه، از نظر روانی هم شادتره و دیگه از سرمایهگذاری یه خاطرهی تلخ براش باقی نمیمونه.
در پایان، میشه گفت حرف اصلی کتاب فریفته تصادف اینه که ما همهمون گاهی فریب اتفاقات شانسی رو میخوریم اما مدام اونها رو به اشتباه به عنوان یه قانون قطعی تفسیر میکنیم. سوالی که کتاب بهش پاسخ میده اینه که دنیا چقدر توسط تصادف و شانس احاطه شده. توی این اثر میخونیم که ما معمولا احتمال و حادثه رو با مهارت اشتباه میگیریم.
ما هیچ وقت نمیتونیم از درست بودن یه گذاره مطمئن بشیم چون پیرامونما مدام تغییر میکنه و مشاهدهی بعدی ممکنه نظریهی امروزمون رو رد کنه. زندگی همیشه روی قاعده و قانون پیش نمیره و حتی بهترینها هم یه روز شکست میخورن. گفتیم که احساسات میتونن تو تصمیم گیریها بهمون کمک کنن ولی باید یادمون باشه که اونها جلوی منطقمون رو هم میگیرن.
ما معمولا الگوهایی رو تو گذشته پیدا میکنیم تا از اونها واسه آینده استفاده کنیم، ولی اونها معمولا ناکارآمدن و به دردمون نمیخورن. اما چطور میتونیم با تصادف معامله کنیم؟ باید از اتفاقات هرچند ناخوشایند لذت ببریم و واسه تحمل این شرایط از فلسفهی رواقی گری استفاده کنیم. چیزی که شنیدین، لب مطلب کتاب فریفته تصادف اثر نسیم نیکولاس طالب بود.
لطفاً نظرها، پیشنهادها و پاسخ خود را با ما و سایر همراهان آکادمی نسیم سبحان در بخش نظرات (زیر همین مقاله) به اشتراک بگذارید.