معرفی و خلاصه کتاب مدیریت خود : نوشته: پیتر دراکر
این کتاب یکی از بهترین کتابهای حوزه مدیریت فردی محسوب میشه و کلی راهکار مناسب برای توسعه فردی ارائه میده. توی کتاب مدیریت خود، مسائلی مثل انعطاف پذیری، مدیریت انرژی، زمان و رهبری آموزش داده شده که پیشنهاد میکنیم حتما گوش کنید.
خلاصه متنی رایگان کتاب مدیریت خود
یکی از بزرگترین چالشهای همه ما اینه که بتونیم آدم بهتری بشیم
مخصوصا توی محیط کاری و مسیر حرفهای و شغلیمون. ولی همین چالش میتونه برای خیلیها تبدیل به یه مسیر دست نیافتنی بشه. مثلا اینکه توی یه کاری خوب نباشی و بخواب که توی اون کار پیشرفت کنی ولی هر چی وقت میذاری و هزینه میکنی انگار خبری از نتیجه گرفتن نیست که نیست.
کتاب مدیریت خود نوشته پیتر دراکر درباره همین چالش نوشته شده.
اینکه اگه توی ذهنمون تصوری از بهتر شدن داریم چطوری باید اون رو تبدیل به هدفی دست یافتنی کنیم و درست به سمتش حرکت کنیم، روی چه چیزای وقت بذاریم و از چه کارهایی اجتناب کنیم.
پس اگه این صحبتها برات اهمیت دارن و میخوای که خودت رو برای حرکت به جلو به چالش بکشی بهت پیشنهاد میدم این کتاب رو از دست ندی.
پیتر دراکر یکی از چهرههای سرشناس توی مبحث mba به حساب میاد و تاثیر مستقیمی روی خیلی از مجموعههای بزرگ و معروف مثل P&G ، IBM و حتی INTEL داشته. پس بدون اتلاف بریم سراغ کتاب و ببنیم که «مدیریت خود» چه نکتههای به درد بخوری برای ما میتونه داشته باشه.
درس اول: قدرتهای تو یا نقاط قوتت چه چیزهایی هستن؟
ما نیاز داریم که نقاط قوت خودمون رو بشناسیم تا بتونیم تصمیمهای عاقلانهای بگیریم و بدونیم که دقیقا به کجا تعلق داریم. آنالیز کردن فیدبکها، یه تکنیکه که به تو کمک میکنه تا بتونی اون نقاط قوت رو توی خودت پیدا کنی.
هر زمان که یه تصمیم کلیدی میگیری یا کار مهمی رو انجام میدی، اون رو روی کاغذ بنویسش، همینطور انتظاراتت از نتیجه اون کار یا تصمیم رو. یه تایمی که گذشت، مثلا چند ماه یا یک سال بعد، نتیجه رو با اونچه که انتظار داشتی مقایسه کن.
توی یه بازه زمانی بیشتر مثلا دو یا سه سال بعد از شروع، با این شیوه میفهمی که نقاط قوتت کجا بودن.
وقتی تونستی قدرتهای خودت رو پیدا کنی، پیتر سه تا کار کلیدی پیشنهاد میده که میتونی بری سراغشون:
۱.تمرکز کردن روی اون نقاط قدرت
۲.کار کردن روی اونها و قویتری کردنشون
و
۳.پیدا کردن اینکه چه چیزهایی مانع یا مزاحم اون نقاط قوت هستن
برای مثال، تو ممکنه یه مهندس کار بلد باشی که از دانشگاه فارغالتحصیل شدی اما اگه مهارتهای اجتماعی کافی نداشته باشی تا بتونی مهارتهای حرفهای خودت رو به اشتراک بذاری و به بازار کار ارائه بدی، تو این حالت نمیتونی از تمام ظرفیت و توانایی خودت استفاده کنی. نکته بعدی خیلی مهمه.
پیتر میگه، ارتقا یافتن از سطح ابتدایی و اولیه به حد متوسط توی کار
به مراتب انرژی و توان بیشتری می طلبه تا حرکت از سطح کاری خیلی خوب به سطح فوقالعاده عالی و این درحالیه که اکثر ادما به خصوص معلمها و سازمانها تمرکزشون رو روی ارتقا عملکرد ضعیف به عملکرد قابل قبول میذارن؛ در حالیکه انرژی، منابع و زمان باید صرف این بشه که یه ادم جسور و اهل رقابت تبدیل به یه ستاره بشه.
درس دوم، چطوری کار میکنی؟
شیوهای که یه نفر فک میکنه حالت ایدهال انجام کار برای اونه ممکنه که قابلیت تغییر جزئی داشته باشه، ولی امکان نداره که به طور کامل عوض بشه. ما تنها زمانی میتونیم به بهترین شکل کار کنیم که بفهمیم تو چه شرایطی بهترین عملکرد کاری خودمون رو می تونیم داشته باشیم.
برای اینکار اولین چیزی که باید بفهمی اینه که ببینی ادمی هستی :
که اهل گوش دادنی یا اهل خوندن؟ کدومشونی؟ ترجیح میدی که یه کتاب رو توی دستت بگیری و بخونی یا نه به کتاب صوتی گوش بدی؟ چه جوری یاد میگیری؟ اگه برای مثال دانشجو برنامه نویسی هستی، ترجیح میدی خودت نت برداری کنی؟ ترجیح میدی که سر کلاس فقط به استاد گوش بدی؟ از روی کتاب بخونی بهتر میفهمی یا خودت کد نوشتن رو امتحان کنی؟ مساله مهم بعدی اینه که بدونی توی چه محیطی عملکرد بهتری میتونی داشته باشی.
آیا وقتی تنها کار میکنی بهتری یا وقتی با یه تیم همکاری داری؟ به عنوان یه تصمیم گیرنده ادم موفقتری هستی یا وقتی که نقش مشاور رو داشته باشی؟ پیام اصلی پیتر اینه که سعی نکن خودت رو عوض کنی، در عوض تلاش کن اون چیزی که هستی رو ارتقا بدی و کاری رو قبول نکن که خودت میدونی توی اون عملکرد ضعیفی داری.
درس سوم، ارزشهای تو چه چیزهایی هستن؟
بیا تصور کنیم که تو به عنوان مدیر استخدامی یه مجموعه غذایی کار می کنی. تو باورت اینه که برای رشد مجموعه باید نیروهای جدید و بهتر به کار بگیری ولی مجموعهای که توش کار میکنی باورش اینه که باید همون نیروهایی که دارید آموزش و رشد داده بشن.
حالا اگه ارزشهای تو و چیزی که بهش باور داری با ارزشهای جایی که داری براش کار می کنی متفاوت باشه، سرخورده میشی و عملکردت پایین میاد. برای اینکه بتونی بهترین عملکرد خودت رو داشته باشی، ارزشهای شما باید با هم سازگار باشن.
این احتمال وجود داره که ارزش ها و توانمندیهای یه نفر با هم متضاد باشن، برای مثال:
خود پیتر یه سرمایه گذار بانکی بزرگ بود، اما برای اون بیشتر این ادمها بودن که اهمیت داشتن تا اینکه بخواد آخر عمرش ثروتمندترین ادم خوابیده توی قبرستون باشه. پس درست توی دوره بحران بزرگ اقتصادی امریکا تو دهه ۱۹۳۰ از کارش بیرون اومد و دنبال علاقه خودش رفت.
مثلا ممکنه ارزشها و الویتهای تو سلامتی، زمانت، احساساتت و ازادیت باشه و یه موقعیت شغلی توی یه شرکت بزرگ بهت پیشنهاد بشه ولی وقتی که برای مصاحبه اونجا بری، لحن صحبت و رفتار مسئول استخدام جوری باشه که همونجا احساس کنی عواطفت یا ازادیت داره به خطر میوفته یا ساعت کاریت جوری ممکنه باشه که ببینی عملا زمانت این وسط دیگه از اختیار خودت خارج می شه.
درس چهارم، به کجا تعلق داری؟
نقطه اشتراک ارزشها، توانمندیها و شرایطی که تو بهترین عملکردت رو میتونی توش داشته باشی همونجاییه که تو بهش تعلق داری. اونجایی که تو اعتماد به نفسش رو داری که وقتی موقعیتها سمتت میان درست تصمیم بگیری.
شاید مثلا توی یه موقعیت شغلی کارمندی بهتر از حسابداری باشی یا هر مثال دیگهای، اینکه بدونی به کجا تعلق داری بهت اجازه می ده که از یه کارمند با حد متوسط به سمت یه نیروکار فوقالعاده و متفاوت حرکت کنی.
درس پنجم: توی چه چیزهایی باید وقت بذاری؟
برای جواب دادن به این سوال، پیتر از ما میخواد که اول سعی کنیم به سه تا سوال جواب بدیم:
۱.موقعیتی که توش هستی چه چیزهایی رو می طلبه؟
۲.با در نظر گرفتن نقاط قوتت، جوری که بهتر کار می کنی و ارزشها و اولویتهات چطور میتونی به بهترین شکل وقت بذاری؟
۳.چه نتایجی باید بدست بیاری که بتونی بگی موفق شدی و تونستی تغییری ایجاد کنی؟
به طور کلی برای یه نقشه خیلی بعیده که بشه گفت مشخص و حساب شده است اگه اون نقشه بیشتر از ۱۸ ماه طول بکشه، پس خیلی مهمه که ما از خودمون بپرسیم توی یه بازه نهایتا یک سال و نیمه، کی و کجا قراره به هدفهایی که برای خودمون مشخص میکنیم برسیم
از طرف دیگه مهمه که هدفهای ما تا یه حدی سخت باشن که رسیدن بهشون با ارزش باشه ولی نباید دیگه اونقدی سخت باشن که رسیدن بهشون غیر منطقی بشه.
پس ایجاد تعادل اینجا، کلید اصلیه. همینطور مهمه که اون هدفا معنی مشخصی داشته باشن و رسیدن بهشون یه تغییری ایجاد کنه. اون هدفا، مهم تر از همه باید قابل اندازهگیری باشن. جمله معروف پیتر در این مورد اینه که:
چیزی که قابل اندازهگیری باشه، قابل مدیریت کردنه.
از اینجاست که مجموعه اقدامات ما میتونه شروع بشه. چون میدونیم چی میخوایم، از کجا باید شروع کنیم و چه هدفهایی رو باید تعیین کنیم.
درس ششم، نسبت به روابطت مسئولیت پذیر باش
همه ادما همونقدر که تو برای خودت ارزش قائلی برای خودشون ارزش و فردیت قائلن. اونا هم برای خودشون ارزشها و اولویتها، نقاط قوت و شیوههایی دارن که فک میکنن توش بهتر کار میکنن.
اینکه اونا رو بشناسی بهت این فرصت رو میده که بتونی بهتر باهاشون کار کنی. اگه بخوای اونا رو بشناسی، راه ش اینه که ازشون سوال بپرسی و باهاشون تعامل کنی.
درس هفتم، نیمه دوم زندگی تو
بعد از بیست سال انجام یه کار ثابت و تکراری، اکثر ادما توی اون کار خیلی خوب می شن ولی اونها دیگه مشغول یادگرفتن و بهتر شدن نیستن و دنبال چالشها و پیدا کردن احساس رضایت توی کارشون نمیرن.
پیتر پیشنهاد میده که همیشه یه کسب و کار یا حرفه دوم رو شروع کنی. برای این کار سه تا راه وجود داره. اولی اینکه توی یه سازمان متفاوت شروع به کار کنی، دو اینکه به طور موازی با شغلی که داری شغل دیگه ای رو شروع کنی،
یه کار پاره وقت که بهش علاقه داشته باشی و سوم که بیشتر به درد کارافرینهایی میخوره که قبلا یه کسب و کاری رو راهانداختن و تونستن به ثبات برسوننش، اینکه بری سراغ یه مجموعه جدید و یه کاری که توش دنبال سود مالی نباشی و فقط به خاطر علاقه بخوای راهبندازیش و جلو ببریش.
پس به طور خلاصه ما یادگرفتیم که نقاط قوت خودمون رو کشف کنیم، شیوه یادگیری یا عملکرد خودمون رو بشناسیم، ارزشها و اولویتهامون رو همینطور، اینکه به کجا تعلق داریم و چطور باید وقت بذاریم. اینکه نسبت به روابطمون مسولیت پذیر باشیم و نیمه دوم زندگی خودمون رو توسعه بدیم.
اینا مسائلی هستن که پیتر دراکر توی کتاب مدیریت خود به ما کمک میکنه تا یادشون بگیریم.
لطفاً نظرها، پیشنهادها و پاسخ خود را با ما و سایر همراهان آکادمی نسیم سبحان در بخش نظرات (زیر همین مقاله) به اشتراک بگذارید.