معرفی و خلاصه کتاب آنقدر خوب که نتوانند نادیدهات بگیرند : نوشته: کال نیوپورت
اگه دنبال رضایت شغلی چه تو محیط کار و چه فریلنسینگ هستی، این خلاصه صوتی رو حتما گوش کن! کال نیوپورت میگه فقط داشتن عشق به کار برای موفقیت و شکوفایی کافی نیست! توی این کتاب از داستان واقعی زندگی افراد موفقی مثل استیو جابز و بیل گیتس با خبر میشین و یاد میگیرین چطوری سادهترین و تکراریترین کارهای دنیا رو هم با عشق و علاقه انجام بدین!
خلاصه متنی رایگان کتاب آنقدر خوب که نتوانند نادیدهات بگیرند
استیو جابز توی سخنرانی معروف خودش توی دانشگاه استنفورد گفته «دنبال علاقه خودتون برید»
اما اگر به زندگی خودش دقت کنیم، میبینیم که حتی خودش هم این کار رو نکرد. اگر دقیق به زندگیش نگاه کنید، متوجه میشید که توی شروع مسیر، بیشتر داشته جنبه مالی قضیه رو میدیده! تقاضای بازار رو حس کرده، رفته با یه خوره تکنولوژی دوست شده و از هر راهی که تونسته پول در آورده.
کال نیوپورت، نویسنده کتاب پیشنهادش اینه که: «به حرف استیو جابز عمل نکنید و به جاش ببینید چیکار کرده و شما هم همون کار رو کنید.»
واقعا چی شده که استیو جابز در نهایت عاشق کارش شده؟ چجوری میتونیم کاری رو پیدا کنیم که ازش لذت میبریم؟ این سوال خیلی مهمیه. همه ما زمان زیادی از زندگی خودمون رو به کار میگذرونیم و اگرکاری رو پیدا نکنیم که دوستش داشته باشیم، بخش زیادی از زندگی رو باید با سختی بگذرونیم.
نیوپورت هم به خوبی اهمیت این سوال رو درک میکرد و بنابراین هر زمان که وقت میشد، میرفت سراغ کسایی که عاشق کارشون هستن و باهاشون صحبت میکرد. و اینجوری بود که چیز عجیبی رو کشف کرد.
نیوپورت در کمال تعجب متوجه شد که خیلی از آدمهایی که عاشق کارشون هستن، لزوماً توی شروع مسیر این کار رو دوست نداشتن. برعکس، در طول سالهای متمادی، هر چقدر که بیشتر توی کار خودشون تبحر و تجربه پیدا کردن، علاقهشون به این کار هم افزایش پیدا کرده. اگر دقت کنید، این موضوع واقعاً با تفکر عمومی ما در مورد علاقه به کار فاصله داره.
معمولاً به ما میگن که برو دنبال علاقههات
ببین چی دوست داری و همون کار رو انجام بده. اما طبق نتایجی که نیوپورت به دست آورده بود، مهم نبود که حتما به اون کارعلاقه داشته باشی. همین که یه کوچولو از اون کار خوشت بیاد هم میتونه در طولانی مدت به این منجر بشه که با اشتیاق اون کار رو انجام بدی.
نیوپورت برای اینکه از این نتیجه مطمئن بشه، رفت سراغ تحقیقهایی که درباره رضایت شغلی وجود داشت. یکی از محققهای دانشگاه یِیل، تحقیق بسیار گستردهای در این زمینه انجام داده بود. این محقق اومده بود و از آدمهایی با شغلهای مختلف نظرسنجی کرده بود تا ببینه چند نفر کار خودشون رو به چشم یک رسالت میبینن و بهش علاقه دارن و کیا کارشون رو صرفاً یک کار ساده میدونن تا بتونن قبضهاشون رو باهاش پرداخت کنن.
و توی این تحقیقها چی مشخص شده بود؟ اینکه شغل شما مهم نیست. درصد کسانی که بعد از چند سال تجربه، کار خودشون رو به چشم یک رسالت میدیدن، توی همه شغلها یکسانه. این یعنی یکی که مثلاً توی دانشگاه یک کار اداری داره و به کارهای دانشجوها رسیدگی میکنه، بعد از 10 سال همونقدر احتمال داره کارش رو به چشم یک رسالت مهم ببینه که یک دکتر ممکنه بعد 10 سال نگاهش به کار اینجوری باشه. اونم با وجود اینکه تو ابتدای مسیر، احتمال اینکه دکترها احساس کنن کارشون یک رسالت مهمه، به مراتب بیشتره.
در نهایت نیوپورت نتیجهگیری میکنه که این ایده که باید دنبال علاقه خودمون بریم، نه تنها درست نیست، بلکه خطرناک هم هست. چون باعث گیجی و سرخوردگی ما میشه. مدام از کاری به کار دیگه میریم، بدون اینکه هیچوقت از هیچکدوم لذت ببریم. اما اشکال توی هیچکدوم از این کارها نیست. اشکال در نوع نگاه ماست و لازمه هر چه زودتر، این نگاه رو تغییر بدیم.
چی میشه که ما از یه کاری لذت میبریم و احساس میکنیم کار معناداری و مهمیه؟
کافیه این 3 تا رو توی کارمون داشته باشیم: خلاقیت، تاثیرگذاری و کنترل.
خلاقیت به این معنیه که شما فرصت این رو دارید که کارهای جدید انجام بدید و ایدههای خودتون رو وارد کار کنید. تاثیرگذاری یعنی اینکه کار شما یک تاثیر مثبت روی همکارها یا مشتریهاتون داره. کنترل هم یعنی اینکه شما میتونید در مورد اینکه کارتون کی، کجا و چجوری انجام میشه، اعمال نظر کنید. هر چقدر شما کنترل بیشتری روی زمان خودتون داشته باشید، خوشحالتر هستید. یادمون نره که زمان مهمترین منبعی هست که در اختیار داریم.
البته برعکس همین موضوع هم هست. یعنی اگر شما وارد شغلی بشید که همیشه نسبت بهش اشتیاق داشتید، اما این 3 حالت رو تجربه نکنید، کمکم این اشتیاق از بین میره و از کارتون متنفر میشید.
فرض کنیم که شما عاشق نویسندگی هستید. پس میرید و توی یک روزنامه استخدام میشید. اما بعد از اینکه 10 سال هر روز از صبح ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر رفتید سر کار، اونم برای 6 روز در هفته، همچنان سردبیر روزنامه است که به شما میگه چی بنویسید و بعد هم نوشتههای شما رو توی صفحه آخر روزنامه چاپ میکنه، جایی که هیچکی نمیخونشون. توی همچین شرایطی، بعید میدونم که شما بتونید علاقهتون به کارتون رو حفظ کنید.
خب حالا اگر کنترل، خلاقیت و تاثیرگذاری، کلیدهای حفظ اشتیاق توی کار هستن، چجوری قراره این ویژگیها رو توی کار خودمون بدست بیاریم؟
این 3 ویژگی توی یک کار، هم کمیاب هستن و هم ارزشمند. پس در ازاشون، شما هم باید مهارتهای کمیاب و ارزشمندی داشته باشید. این اصل پایه دنیای سرمایهداریه. اگر چیزی رو میخوای که کمیاب و ارزشمنده، در ازاش باید چیزی رو بدی که اونم کمیاب و ارزشمند باشه.
همینجاست که مهمترین پیشنهاد کتاب مطرح میشه: به جای اینکه سراغ علاقههات برید، روی خودت سرمایهگذاری کن
علاقه از استاد شدن توی یک کار میاد. پس مهارتهای کمیاب و ارزشمند رو توی خودت پرورش بده و انقدر خوب شو که کسی نتونه نادیدهات بگیره. اصلاً اسم کتاب رو هم همین گذاشته.
ایده این اسم از یک مصاحبه با کمدینی به اسم استیو مارتین میاد. وقتی از استیو مارتین پرسیدن که مهمترین پیشنهادش برای کسایی که میخوان توی کارشون پیشرفت کنن چیه، گفت «هیچکی هیچوقت از پیشنهاد من خوشش نمیاد چون جوابی نیست که دوست دارن بشنون. آدمها دوست دارن بهشون بگی که چطور میتونن یه مدیر برنامه پیدا کنن، چطور میتونن یک متن خوب برای کمدیشون بنویسن، اما من همیشه میگم انقدر خوب باش که نتونن نادیدهات بگیرن»
حالا چجوری باید توی کار خودمون عالی باشیم؟ مهمترین کار اینه که ذهنیت خودمون رو تغییر بدیم.
در کل ما 2 نوع ذهنیت مختلف نسبت به کار داریم.
یکی ذهنیت علاقهمحور هست. آدمهایی که اینجوری فکر میکنن، تمرکزشون روی اینه که دنیا چی براشون داره. این آدمها فکر میکنن که دنیا باید بهشون کاری رو بده که بهش علاقه دارن. در نتیجه این طرز تفکر هم انتظار دارن که با کمترین کار ممکن، به چیزهایی که میخوان برسن. وقتی اینجوری فکر کنی، اگر سختیهای یک کار رو دوست نداشته باشی، سریع ولش میکنی و میری سراغ یک کار دیگه. در نتیجه هیچوقت نمیتونی مهارتهای بدردبخوری یاد بگیری.
ذهنیت دوم هم ذهنیت سازنده هست. ذهنیت سازنده تمرکزش روی اینه که چی میتونه به دنیا ارائه بده. آدمهایی با این طرز فکر، زمان خودشون رو وقف این میکنن که مدام توی کار خودشون بهتر بشن تا بتونن به طرز متمایزی برای تیم خودشون، شرکت خودشون و مشتریهای خودشون مفید باشن. اونها از علاقه نداشتن به کار ترسی ندارن و این موضوع باعث تردیدشون نمیشه. چون میدونن اگر بخوان توی کار خودشون بهتر بشن، کاملاً طبیعی هست که گاهی از کارشون لذت نبرن. اما قطعا از فرآیند بهتر شدن توی کارشون و در نتیجه مفیدتر شدن برای بقیه، لذت میبرن.
یک ورزشکار رو در نظر بگیرید، چه زمانی هست که این ورزشکار میفهمه که داره بهتر میشه؟
وقتی که خودش رو در شرایط سخت قرار میده و بهش فشار میاد. اگر قرار باشه ورزش کردن همیشه براش راحت باشه، پس پیشرفتی هم نمیکنه و عضلاتش تقویت نمیشن.
توی هر کاری همینه. برای اینکه توی هر مهارتی عالی بشی، باید آگاهانه تمرین کنی و خودت رو تحت فشار قرار بدی. زمانی که احساس کردی که کار سخت شده، به این معنی هست که داری توش بهتر میشی. باید کامل روی کارت تمرکز داشته باشی، همیشه دنبال این باشی که بهتر بشی و کاملاً هم توی این قضیه جدی باشی. باید وقت خودت رو بیشتر بذاری روی کارهایی که مهم هستن و مهارتهات رو تقویت میکنن. نه کارهایی که فقط ضروری هستن. حواست هم باشه که مدام باید از بقیه بازخورد بگیری تا مطمئن بشی که کارت داره بهتر میشه.
تو باید اون کسی باشی که پروژههای چالشبرانگیز رو قبول میکنه. پروژههایی که مجبورت میکنن مهارتهای نادر و ارزشمند رو یاد بگیرید و باعث میشن کمکم نسبت به همکارات متمایز بشی.
نیوپورت توی کتاب، داستان یک طراح رو تعریف میکنه به اسم جو دافی. دافی بعد از دانشگاه، توی یک شرکت طراحی بزرگ مشغول به کار شده. اما خب واقعاً کیفیت کارش تفاوت محسوسی با بقیه نداشته. بنابراین شروع کرده داوطلب شدن برای پروژههایی که بقیه ازشون فراری بودن. تعدادی از این پروژهها، مربوط به طراحی لوگوهای بینالمللی برای شرکتها بودن. بعد از اینکه چند تا از این نوع پروژهها گرفته، دیگه هر موقع بحث طراحی لوگو بینالمللی میشه، همه میرفتن سراغ آقای دافی.
بعد از این، یک شرکت طراحی دیگه استخدامش میکنه
تا یک گروه رو مدیریتکنه که کارشون دقیقاً طراحی لوگوهای بینالمللی بوده. توی این موقعیت شغلی جدید، آقای دافی میتونسته خلاقیت بیشتری توی کارش داشته باشه و انعطاف برنامه کاریش بیشتر بوده. در نتیجه علاقه و اشتیاقش برای کار بیشتر شده. توی سالهای بعد هم، شرکت طراحی خودش رو راه انداخته وتونسته شخصیت تاثیرگذاری توی دنیای طراحی بشه.
جو دافی در تمام طول مدت کار خودش، همیشه اشتیاق خودش رو نسبت به کارش حفظ کرده، چون رفته سراغ پروژههای چالشبرانگیزی که آدمهای دیگه حاضر به انجامشون نبودن و در نتیجه مجبور شده مهارتهایی رو یاد بگیره که آدمهای دیگه نداشتن. به لطف همین مهارتهای نادر و کمیاب هم تونسته هر 3 اصل مهم برای اشتیاق توی کار رو بدست بیاره.
بین 3 تا اصلی که برای علاقه به کار لازم هستن، مهمترینشون کنترل داشتنه. هر چقدر شما کنترل بیشتری روی روز کاری خودتون داشته باشید، احساس رضایت بیشتری هم دارید. اما باید حواستون باشه که این اتفاق فقط در صورتی میافته که شما واقعاً مهارت کمیاب و ارزشمندی داشته باشید و در غیر این صورت شدنی نیست.
بعضی از آدمها هستن که متوجه اهمیت کنترل داشتن روی کارشون میشن و در نتیجه دنبال این موضوع میرن. اما قبلش مهارتی رو توی خودشون پرورش ندادن. اما نتیجه عکس چیزی میشه که میخواستن.
نیوپورت برای جا انداختن این موضوع، داستان یک دختر رو برای ما تعریف میکنه که دنبال کسب درآمد با بلاگری هست. برای همین هم شغل ثابت خودش رو ول میکنه. اما خیلی زود متوجه میشه که هیچکی به ماجراجوییها و داستانهاش علاقه نداره و در نتیجه نمیتونه از این راه درآمد داشته باشه.
تا اینجا ما گفتیم که مشکل از کار نیست، مشکل از ذهنیت ماست
اما خب این موضوع همیشه درست نیست. گاهی همیش میاد که یک کار واقعا برای پیشرفت و مهارتاندوزی ما مناسب نباشه. توی این جور مواقع بهتره هر چه زودتر از این کار خارج بشیم.
حواستون به چند تا ویژگی منفی توی کار باشه. اگر محیط کاری شما بهتون فرصت این رو نمیداد که مهارتهای خودتون رو تقویت کنید و متمایز بشید، کار خوبی نیست. اگر کار شما روی چیز بیهوده یا حتی مضری برای دنیا تمرکز داره، باز هم بهتره ازش خارج بشید. در نهایت اگر با کسایی کار میکنید که واقعاً ازشون خوشتون نمیاد، باز هم بهتره که به فکر یک کار دیگه باشید.
در ضمن، باید یاد بگیرید که اگر لازم بود، به ارتقای شغلی هم جواب منفی بدید. مثلاً فرض کنیم که شما معلم هستید و اونقدر توی کار خودتون خوبید که بهتون یک شغل مدیریتی پیشنهاد بشه. درسته که درآمد و مسئولیت این شغل بیشتر، اما نتیجهاش چیه؟ دیگه فرصت تدریس ندارید. پس اگر کلی زمان گذاشتید که توی تدریس خوب بشید و در نتیجه بهش عاشق اینکار باشید، واقعاً نمیارزه که همچین پیشنهادی رو قبول کنید.
نیوپورت به ما میگه که داشتن یک ماموریت شغلی واقعاً مهمه. ما باید بدونیم که میخوایم توی زندگی خودمون چیکار کنیم. پس خوبه که از خودتون بپرسید ماموریت من توی زندگی چیه. هر چقدر بهتر بتونید جواب این سوال رو بدید، از کار خودتون لذت بیشتری میبرید و در مقابل کار سخت هم مقاومتر میشید.
اما باید حواستون باشه که جواب شما به این سوال قراره مدام تغییر کنه
طول میکشه که بفهمید از زندگی خودتون چی میخواید. ما باید یاد بگیریم که کوچیک فکر کنیم و بزرگ عمل کنیم. یعنی اول مهارتهای کمیاب و ارزشمند رو در خودمون پرورش بدیم، بعد انتظار داشته باشیم که ماموریت خوبی برای زندگی خودمون پیدا کنیم.
برای پیدا کردن یک ماموریت خوب برای زندگی، شما باید پیشرو باشید. باید مدام توی حوزه کاری خودت بهتر و بهتر بشید. درست مثل یک دانشمند که برای کشف چیزهای جدید، اول باید تا لبه دانش بشری بره، شما هم باید برای پیدا کردن یک ماموریت ارزشمند، تا لبه دانش و مهارت موجود توی حوزه کاری خودتون برید.
در ضمن اگر احساس کردید که یک ماموریت برای زندگی خودتون پیدا کردید، بهتره که اول تستش کنید. مثلاً اگر پیش خودتون گفتید که من میخوام با نوشتن، آدمها رو آگاهتر کنم، قبل از هر چی یک چالش کوچیک برای خودتون راه بندازید. برای یک ماه آینده هر روی یک مطلب بنویسید و در نهایت از خودتون بپرسید که تاثیرش چی بود؟ آیا از این کار لذت بردم؟ آیا مخاطبها کار من رو دوست داشتن؟
پس همونطور که فهیمیدم، اگر ذهنیت سازنده داشته باشید، پروژههای چالشبرانگیز رو قبول کنید و تمرین آگاهانه داشته باشید تا مهارتهای خودتون رو بیشتر کنید، شانس این رو دارید که برای تیم خودتون، سازمان خودتون و بازار خودتون ارزشمند بشید. زمانی هم میرسه که اونقدر خوب میشید که هیچکی نمیتونه به تقاضای شما برای خلاقیت و کنترل بیشتر توی کارتون، پاسخ منفی بده. از اونجایی هم که کارتون واقعا حرف نداره، حاضر میشن پول خوبی بابتش بهتون بدن و تاثیر مثبت قابل توجهی هم روی همکارها و مشتریهای خودتون میگذارید. وقتی هم که به هر 3 اینها برسید، نمیتونید جلوی خودتون رو بگیرید و بلند میگید: وای، من عاشق کار خودم هستم.
لطفاً نظرها، پیشنهادها و پاسخ خود را با ما و سایر همراهان آکادمی نسیم سبحان در بخش نظرات (زیر همین مقاله) به اشتراک بگذارید.
وقتی به کارت علاقه داشته باشی از کارت لزت پیش میری